یاد مانده ها
مزرعه کلانتر فراز و نشیب های زیادی داشته و این فراز و نشیب ها در زندگی کسانیکه در ان زندگی میگردند تاثیر گذاشته خوب یا بد برای ما خاطره شده و همیشه هم این خاطره ها با ما هستند ما برای این که خاطره شما که جزیی از تاریخ مزرعه کلانتر را تشکیل میدهد بدست فراموشی سپرده نشود و کودکانمان از گذشته مزرعه کلانتر و از گذشته پدر یا مادر شان اطلاعی داشته باشند رویه ای را می گشاییم بنام ( خاطرات شما از مزرعه کلانتر) شما هر خاطره ای که دارید بما ایمل کنید تا با نام خودتان چاپ کنیم تا انهایی که امروز مزرعه کلانتر را می بینند با گذشته اش بیشتر اشنا شوند و بدانند گذشته گان چگونه در مزرعه کلانتر زندگی میکردند
منتظر خاطرات شما هستیم تا با نام خودتان در سایت فرار دهیم
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منتظر خاطرات شما هستیم تا با نام خودتان در سایت فرار دهیم
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اغاز سخن .
می خواهم داستانی برایتان بگویم داستانی که کمتر کسی تا کنون گفته .داستان دل دادگی . شیدایی . داستان دیوانگی . مگر نه این که کسی که عاشق است از جنون بی بهره نیست . از مجنون نمی گویم که از مجنون های بیشماری گفته اند ولی کمتر کسی از جنس لیلی گفته چون زن ایرانی صبور است و برد بار نا ملایمات زندگی را تحمل می کند ولب فرو می بندد از سخن . زن ایرانی مثل شمع می سوزد و قطره قطره اب می شود تا روشنی بخش محفل خانواده باشد .من این بار از جنس مجنون می گویم از (دولت ) این تنها ترین عاشق . بدنبال نام واقعی اش و این که که بوده نگردید فقط بدانید عاشقی خاکستر نشین بوده .
کیومرث سامیا کلانتری .
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه تو کتاب هم یگه این جور چیز ها پیدا نمی شه .
الف . بامداد
گوهر زاده مزرعه کلانتربود و بزرگ شده انجا . سرش بکارهای خانه و کشاورزی گرم بود زمانی که چهارده ساله شد پدر و مادرش طبق رسم آن زمان او را بخانه شوهر فرستادند . باو گقته بودند عروس زمانی که با لباس سفید وارد خانه شوهر می شود باید با پارچه سفید که کفن می نامند از خانه شوهر خارج گردد ولی کسی باو نگفته بود اگر شوهر مرد این سپید پوش که بعنوان عروس بخانه شوهر امده چه باید بکند .
هنوز سه ماه از شوهر داری گوهر نگذشته بود که شبی شوهرش دل درد شدیدی گرفت و پیش از دمیدن آفتاب زندگی را بدرود گفت . مادر شوهر تحمل دیدن این عروس که فکر می کرد قدم او باعث مرگ فرزندش شده را نداشت از این رو باو پنجاه تومان پول داد و وی را دوباره روانه خانه پدرش کرد . گوهر بخانه پدر باز گشت و با یاد و خاطره ای که از شوهرش داشت زندگی می کرد و همیشه ساکت وغمگین بود . پس از مدتی مادر گوهر برای این که دخترش را از این حال و هوا بیرون آورد و کمتر غصه بخورد او را همراه برادرش روانه هندوستان کرد بامید این که این ایام را فراموش کند . مادر گوهر نمی دانست که برادر شوهرش رستم عاشق او شده و او را دیوانه وار دوست دارد . گوهر و برادرش در یک صبح پاییزی بدون این که کسی خبر دار شود با قافله که سپیده صبح نزده حرکت می کردند همراه شدند تا روانه بندر عباس شوند و از آنجا با کشتی به بمبئی بروند . گوهر و برادرش در راه بمبئی بودند و رستم هرروز صبح و عصربه سر جوی آب می آمد بامید این که گوهر را که برای شستن ظرف یا لباس به سر جویآاب میآید ببیند .( فراموش نکنیم که ان زمان آب لوله کشی
نبود و همه برای شتسشوی ظرف و لباس از آب روان که وسط روستا حرکت می کرد استفاده می کردند )
چند روزی که از این جریان گذشت و گوهر سر جوی آب نیامد رستم سراغ گوهر را از خواهرش دولت که سر جوی آب مشغول لباس شستن بود گرفت. دولت نگاهش کرد و با لبخندی گفت گوهر رفته بمبئی و چون گوهر قبلا زن برادر مرحوم رستم بوده شک نکرد و خوش حال از این که بالاخره رستم با او صحبت کرده .دولت از شب عروسی گوهر که رستم ( اربونه ) بدست گرفته بود و خوانده بود از صدایش خوشش آمد و بعد کم کم از خودش. دولت نمی دانست چرا وقتی که رستم را می بیند پاهایش می لرزد و صورتش داغ می شود و قلبش به طپش می افتد با همه این ها دولت می خواست رستم را ببیند چون با دیدن رستم لذتی باو دست می داد وصف نشدنی . از ان روزی که رستم سراغ گوهر را از او گرفت دیگر او را ندید خجالت می کشید سراغ رستم را از کسی بگیرد.
هرروز که سرجوی آب برای شستشو می آمد نیم نگاهی باطراف داشت بامید اینکه رستم را ببیند .در این چند روز که او را ندیده بود گم گشته ای داشت نگاهش بدنبال کسی بود که دل می خواست . از دختر همسایه شان شنید که رستم از مزرعه کلانتر رفته . به کجا ؟ کسی نمی دانست. زمانی که دختر همسایه شان این را گفت انگار دنیا بر سرش خراب شده شکسته شد داشت از غصه خفه می شد . سرش را بزیر انداخت و تند بخانه شان بر گشت .
چون مادرش خانه نبود بگوشه تاریک اطاقشان خزید و تا توانست گریه کرد و باخود می گفت من دلم را فقط بدیدن او خوش کرده بودم که این خوشی هم از من گرفته شد . برای او دیگر دنیا بانتها رسیده بود . چند روزی که از این جریان گذشت مادر دولت متوجه شد که رفتار دخترش عوض شده ولی بروی خود نیاورد . دولت هم در خانه کم حرف می زد و سرش بکار خودش بود در خانه زیاد کار می کرد و با کار کردن خودش را مشغول می کرد ولی هرچه کرد نمی توانست یک لحظه به رستم فکر نکند . دولت خوراکش کم و رنگ پریده و لاغر شده بود ولی احساسی باو می گفت که رستم بر می گردد و این امید او را زنده نگه میداشت .
آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 01 تیر 1391 ساعت
می خواهم داستانی برایتان بگویم داستانی که کمتر کسی تا کنون گفته .داستان دل دادگی . شیدایی . داستان دیوانگی . مگر نه این که کسی که عاشق است از جنون بی بهره نیست . از مجنون نمی گویم که از مجنون های بیشماری گفته اند ولی کمتر کسی از جنس لیلی گفته چون زن ایرانی صبور است و برد بار نا ملایمات زندگی را تحمل می کند ولب فرو می بندد از سخن . زن ایرانی مثل شمع می سوزد و قطره قطره اب می شود تا روشنی بخش محفل خانواده باشد .من این بار از جنس مجنون می گویم از (دولت ) این تنها ترین عاشق . بدنبال نام واقعی اش و این که که بوده نگردید فقط بدانید عاشقی خاکستر نشین بوده .
کیومرث سامیا کلانتری .
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه تو کتاب هم یگه این جور چیز ها پیدا نمی شه .
الف . بامداد
گوهر زاده مزرعه کلانتربود و بزرگ شده انجا . سرش بکارهای خانه و کشاورزی گرم بود زمانی که چهارده ساله شد پدر و مادرش طبق رسم آن زمان او را بخانه شوهر فرستادند . باو گقته بودند عروس زمانی که با لباس سفید وارد خانه شوهر می شود باید با پارچه سفید که کفن می نامند از خانه شوهر خارج گردد ولی کسی باو نگفته بود اگر شوهر مرد این سپید پوش که بعنوان عروس بخانه شوهر امده چه باید بکند .
هنوز سه ماه از شوهر داری گوهر نگذشته بود که شبی شوهرش دل درد شدیدی گرفت و پیش از دمیدن آفتاب زندگی را بدرود گفت . مادر شوهر تحمل دیدن این عروس که فکر می کرد قدم او باعث مرگ فرزندش شده را نداشت از این رو باو پنجاه تومان پول داد و وی را دوباره روانه خانه پدرش کرد . گوهر بخانه پدر باز گشت و با یاد و خاطره ای که از شوهرش داشت زندگی می کرد و همیشه ساکت وغمگین بود . پس از مدتی مادر گوهر برای این که دخترش را از این حال و هوا بیرون آورد و کمتر غصه بخورد او را همراه برادرش روانه هندوستان کرد بامید این که این ایام را فراموش کند . مادر گوهر نمی دانست که برادر شوهرش رستم عاشق او شده و او را دیوانه وار دوست دارد . گوهر و برادرش در یک صبح پاییزی بدون این که کسی خبر دار شود با قافله که سپیده صبح نزده حرکت می کردند همراه شدند تا روانه بندر عباس شوند و از آنجا با کشتی به بمبئی بروند . گوهر و برادرش در راه بمبئی بودند و رستم هرروز صبح و عصربه سر جوی آب می آمد بامید این که گوهر را که برای شستن ظرف یا لباس به سر جویآاب میآید ببیند .( فراموش نکنیم که ان زمان آب لوله کشی
نبود و همه برای شتسشوی ظرف و لباس از آب روان که وسط روستا حرکت می کرد استفاده می کردند )
چند روزی که از این جریان گذشت و گوهر سر جوی آب نیامد رستم سراغ گوهر را از خواهرش دولت که سر جوی آب مشغول لباس شستن بود گرفت. دولت نگاهش کرد و با لبخندی گفت گوهر رفته بمبئی و چون گوهر قبلا زن برادر مرحوم رستم بوده شک نکرد و خوش حال از این که بالاخره رستم با او صحبت کرده .دولت از شب عروسی گوهر که رستم ( اربونه ) بدست گرفته بود و خوانده بود از صدایش خوشش آمد و بعد کم کم از خودش. دولت نمی دانست چرا وقتی که رستم را می بیند پاهایش می لرزد و صورتش داغ می شود و قلبش به طپش می افتد با همه این ها دولت می خواست رستم را ببیند چون با دیدن رستم لذتی باو دست می داد وصف نشدنی . از ان روزی که رستم سراغ گوهر را از او گرفت دیگر او را ندید خجالت می کشید سراغ رستم را از کسی بگیرد.
هرروز که سرجوی آب برای شستشو می آمد نیم نگاهی باطراف داشت بامید اینکه رستم را ببیند .در این چند روز که او را ندیده بود گم گشته ای داشت نگاهش بدنبال کسی بود که دل می خواست . از دختر همسایه شان شنید که رستم از مزرعه کلانتر رفته . به کجا ؟ کسی نمی دانست. زمانی که دختر همسایه شان این را گفت انگار دنیا بر سرش خراب شده شکسته شد داشت از غصه خفه می شد . سرش را بزیر انداخت و تند بخانه شان بر گشت .
چون مادرش خانه نبود بگوشه تاریک اطاقشان خزید و تا توانست گریه کرد و باخود می گفت من دلم را فقط بدیدن او خوش کرده بودم که این خوشی هم از من گرفته شد . برای او دیگر دنیا بانتها رسیده بود . چند روزی که از این جریان گذشت مادر دولت متوجه شد که رفتار دخترش عوض شده ولی بروی خود نیاورد . دولت هم در خانه کم حرف می زد و سرش بکار خودش بود در خانه زیاد کار می کرد و با کار کردن خودش را مشغول می کرد ولی هرچه کرد نمی توانست یک لحظه به رستم فکر نکند . دولت خوراکش کم و رنگ پریده و لاغر شده بود ولی احساسی باو می گفت که رستم بر می گردد و این امید او را زنده نگه میداشت .
آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 01 تیر 1391 ساعت
یاد مانده ای تلخ و شیرین
از سهراب کادمی
من تنها ۳ سال و سه ماهه بودم و خواهرم تنها ده ماهه بود که پدرم که تنها ۲۷ سال بیشتر نداشت به رحمت خدا رفت و مادرم که در آن زمان تنها ۲۲سال داشت برای ما هم مادر بود و هم پدر و چه سختیهایی کشید که بگذریم چند سالی به این صورت گذشت تا ما به خانه پدر اردشیر نقل مکان کردیم . خانه پدر اردشیر بر خلاف خانه ما که خالی از هر چیز بود دارای همه چیز از جمله گاو و گوسفندان زیادی بود و هر گاه گاو و یا گوسفندی می زایید بچه های گاو و گوسفند برای من اسباب بازی های دلپذیری بودند و با آنها بازی می کردم و سر گرم و شاد بودم ، هنوز کودک بودم ولی آنقدر بزرگ شده بودم که مادرم جرات کند افسار گوساله مورد پسندم را به دست من بدهد که او را برای چرا به صحرا ببرم
یکی از این روزها که گوساله را به صحرا برده بودم افسارش را به تنه درخت سنجدی بستم تا او اطراف همان درخت که پر ازعلف بود بچرد و خودم از تپه معروف به تل هیرومبا بالا رفتم و مشغول سنگ پرانی به تپه روبرو شدم ، سنگ ریزه های صاف و صیقلی را پیدا میکردم و به طرف روبرو پرتاب میکردم تا زور با زویم را بیازمایم و بیافزایم تا هر وقت با بچه ها ی دیگر روستا مسابقه سنگ پرانی می دهیم تمرین کافی داشته باشم ، و این تمرین را نه یک بار و دوبار بلکه چهل پنجاه بار تکرار می کردم تا کاملا خسته میشدم و پس از ان از تپه پایین می آمدم ان روز هم از تپه پایین آمدم و دیدم گوساله هنوز در حال چرا است ، دستی به سر و رویش کشیدم و گوساله را به زیر سایه درخت دیگری که چند متر ان طرف تر بود بردم و خودم هم کمی ان طرف تر نشستم و کم کمک خوابم برد، زمانی بیدار شدم که سر و صدا و گریه و زاری مادرم و چند نفر دیگر را شنیدم و از خواب پریدم، گویا زمانی که من خواب بودم مروارید مهرعلی که هنوز زنده و در مزرعه کلانتر ساکن است در حال عبور از آنجا بوده که می بیند گوساله ای داخل جوی آب افتاده و مرده است چون می دانسته گوساله از ان چه کسی است سرا سیمه به در خانه ما می رود و به مادرم می گوید مار گوساله یتان را گزیده و مرده است ، مادر که فکر می کند مار به من هم آسیبی رسانده است شیون کنان و دوان دوان همراه با چند خانوم دیگر به صحرا می آیند، من که با سر و صدای آنها بیدار شده بودم و از دنیا بیخبر نشسته بودم مادرم گریه کنان به طرف من دوید و مرا در آغوش گرفت و سر و رویم را بوسه باران کرد و خدا را شکر می کرد که آسیبی به من نرسیده است ، من تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است و گوساله عزیز و دوست داشتنی ام از دست رفته است و شروع به گریه و زاری کردم ، آنها خوشحال از این که من آسیبی ندیده ام گریه می کردند و من از ناراحتی مردن گوساله ام می گریستم یکی دو ساعتی بعد پدر اردشیر و برادر خوانده ام شاهویر آمدند و گوساله را برداشتیم و به باغی که همان نزدیکی داشتیم بردیم و او را زیر درخت انجیری به خاک سپردیم و تا مدت ها هر وقت به باغ می رفتم روی آرامگاه او می نشستم و به یادش بودم
گر چه گوساله من از بین رفت و زمان شیر دادن او هرگز فرا نرسید ولی درخت انجیر شاداب تر و پر بار تر شد و با انجیر های شیرین و آبداراش کام ما را شیرین کرد
_________________________________________________________
یکی از این روزها که گوساله را به صحرا برده بودم افسارش را به تنه درخت سنجدی بستم تا او اطراف همان درخت که پر ازعلف بود بچرد و خودم از تپه معروف به تل هیرومبا بالا رفتم و مشغول سنگ پرانی به تپه روبرو شدم ، سنگ ریزه های صاف و صیقلی را پیدا میکردم و به طرف روبرو پرتاب میکردم تا زور با زویم را بیازمایم و بیافزایم تا هر وقت با بچه ها ی دیگر روستا مسابقه سنگ پرانی می دهیم تمرین کافی داشته باشم ، و این تمرین را نه یک بار و دوبار بلکه چهل پنجاه بار تکرار می کردم تا کاملا خسته میشدم و پس از ان از تپه پایین می آمدم ان روز هم از تپه پایین آمدم و دیدم گوساله هنوز در حال چرا است ، دستی به سر و رویش کشیدم و گوساله را به زیر سایه درخت دیگری که چند متر ان طرف تر بود بردم و خودم هم کمی ان طرف تر نشستم و کم کمک خوابم برد، زمانی بیدار شدم که سر و صدا و گریه و زاری مادرم و چند نفر دیگر را شنیدم و از خواب پریدم، گویا زمانی که من خواب بودم مروارید مهرعلی که هنوز زنده و در مزرعه کلانتر ساکن است در حال عبور از آنجا بوده که می بیند گوساله ای داخل جوی آب افتاده و مرده است چون می دانسته گوساله از ان چه کسی است سرا سیمه به در خانه ما می رود و به مادرم می گوید مار گوساله یتان را گزیده و مرده است ، مادر که فکر می کند مار به من هم آسیبی رسانده است شیون کنان و دوان دوان همراه با چند خانوم دیگر به صحرا می آیند، من که با سر و صدای آنها بیدار شده بودم و از دنیا بیخبر نشسته بودم مادرم گریه کنان به طرف من دوید و مرا در آغوش گرفت و سر و رویم را بوسه باران کرد و خدا را شکر می کرد که آسیبی به من نرسیده است ، من تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است و گوساله عزیز و دوست داشتنی ام از دست رفته است و شروع به گریه و زاری کردم ، آنها خوشحال از این که من آسیبی ندیده ام گریه می کردند و من از ناراحتی مردن گوساله ام می گریستم یکی دو ساعتی بعد پدر اردشیر و برادر خوانده ام شاهویر آمدند و گوساله را برداشتیم و به باغی که همان نزدیکی داشتیم بردیم و او را زیر درخت انجیری به خاک سپردیم و تا مدت ها هر وقت به باغ می رفتم روی آرامگاه او می نشستم و به یادش بودم
گر چه گوساله من از بین رفت و زمان شیر دادن او هرگز فرا نرسید ولی درخت انجیر شاداب تر و پر بار تر شد و با انجیر های شیرین و آبداراش کام ما را شیرین کرد
_________________________________________________________
نوروز مزرعه کلانتر در گذشته های نه چندان دور
به روایت آقای سهراب کادمی
اوایل اسفند ماه است وسرمای زمستان آخرین نفسها را می کشد و در حال رفتن است و به جای ان گرمای دلچسب از راه می رسد، به صحرا که میرویم درختان که در خواب زمستانی بودند در حال بیدار شدن هستند و تا چند روز دیگر سبزی و شکوفه ها پدیدار می شوند، گر چه بامدادان و شام گاهان هنوز هوا کمی سرد است ولی میان روز هوا بهاری و دلچسب است
باید برای نوروز آماده شویم و کارهای زیادی است که باید انجام گیرد و نمیشود همه را برای روزهای آخر انجام داد ، این است که هر چه زودتر آغاز می کنیم
امروز گندم را آب میکنیم که برای نشاسته گیری آماده باشد تا ایام نوروز برای خودمان و مهمانان پالوده داشته باشیم. برگه زرد الو و هلو که از لورک ها ی گرد آوری شده در طی سال را جمع کرده ایم بر رسی می کنیم که اگر کم داریم مقداری دیگر خریداری نماییم ، آلوچه سیاه خشک و آلبالو خشک هم لازم است تا همه اینها را شب نوروز بشوییم و تمیز کنیم و به مقدار بسیار زیاد داخل لگن بزرگی بریزیم و روی آن را به اندازه کافی آب بریزیم تا از آن شربت دلپذیری به دست اید ، چون این هم یکی از نوشیدنیهای نوروزی است همچنین باید بررسی کنیم که آرد به اندازه لازم موجود باشد و اگر کم است گندم به آسیاب ببریم که تبدیل به آرد شودآیا گیوه و لباس نو برای همه اهل خانه آماده شده است ؟ آجیل و شیرینی و برنج و بنشن= (حبوبات ) و باقی چیزها هم باید رسیدگی شود که به اندازه کافی موجود باشد، به خانه هم باید رسیدگی شود بعضی از پسکمها به خصوص پا دامن دیوارها کاه گل ها طبله کرده (پوک شده ) و پف کرده است ، باید آنها را تراشید و از خانه بیرون برد و آنها را زیر دست و پای گوسفندان ریخت تا با کود مخلوط شود تا جهت زمینها یی که برای کشت بهاره آماده میشوند مناسب گردد
برای کاه گل کاری باید گل مناسب از صحرا بیاوریم و کاه نرم از کاه دان برداریم و با مشربه آب از جوی بیاوریم تا گل را برای کاه گل تازه آماده کنیم ، احتیاجی به کارگر گرفتن نیست و خودمان به تدریج کار ها را انجام میدهیم و البته که کارها تقسیم میشود و هر کس به کاری مشغول است ، من و شاهویر باید کاه گل را آماده کنیم و تا دو سه روز پسکم ها و دامنه دیوارها و تاقچه ها را همه کاه گل نو میکشیم ، داخل اتاقها هم بعضی جاها نیاز به لکه گیری دارد که انجام می شود ، مادر می گوید بعضی دوشک ها تخت و سفت شده است و فتح اله حلاج را خبر کنیم بیاید و آنها را بشکافد و پنبه داخل آن را کمان بزند که تازه شود و دوباره پف دار گردد
شنیده می شود دو سه روز دیگر مسگر به ده می اید ، چند تایی دیگ و لگن و بادیه رنگ و رو رفته داشتیم که مسگر میبایست آنها را قل اندود کند تا دوباره سپید و نو شوند ، آن دوران در خانه ها ظروف سفالین هم استفاده می شد و بعضی کاسه و کوزه ها لب پریده یا ترک دار شده بودند که آنها هم برای نوروز باید کنار گذشته می شد ند و جای آنها ظروف نو خریداری می شد و کهنه ها را حق نداشتیم کنار کوچه بگذاریم و بطور کلی هر چه باید دور ریخته می شد می بایست آنها را بیرون از ده ببریم و در محلی به نام لرد بریزیم و از لرد هم که بر میگشتیم می بایست آب تنی می کردیم و کل لباسها یمان را عوض می کردیم تا شسته شود
بیشتر از دو هفته به نوروز نمانده است و باید سبزه و ششه بکاریم, که بر سر سفره بگذاریم یکی برای سفره پاکی که برای روان در گذشتگان می گستاراندیم
و یکی برای سفره نوروزی و همچنین چهار گوشه هر پسکم هم جایگاه مخصوصی به صورت گلدان دیواری درست شده بود که در ان سبزه کاری می شد
نوبت به خانه تکانی می رسید ، شاید بگویید خانه های خشت و گلی که خانه تکانی ندارد! ولی باید بدانید که خانه تکانی مفصلی داشتیم ، تمام لباسها و رخت و خوابها بیرون ریخته می شد و گرد و غبار از آنها زدوده می شد و اگر لازم بود شسته می شد و اتاق انبار که جوال های گندم و جو و سایر احتیاجات در آن بود می بایست جا به جا می شد تا زیر آن تمیز شود و سپس دوباره چیده می شد, همه دیوارهای خانه با جاروی دسته بلند گرد گیری می شد و اگر سه گوشه های دیوار تارعنکبوتی تنیده شده بود می بایست پاک می شد و هر چه نا پاکی بود باید پاک می شد
خلاصه کارها تا شب جشن نوروز ادامه داشت ، یکی دو روز مانده بود به شب نوروز باید سفره روان و ظروف مسی مربوط به سفره روان را به سر
چشمه می بردیم و می شستیم و ان را پاکیزه میکردیم و حتا بندی که سفره را روی ان بند پهن می کردیم که خشک شود را نیز در آب پاکیزه می شستیم
تقریبا همه چیز آماده است و فردا نوروز از راه می رسد ، مادر سفره نوروزی را زیر ویژو می گستراند ( ویژو تخته چهار گوشی است که با طناب ان را
در میان اتاق از سقف آویزان می کنند ) و روی سفره آیینه، گلاب پاش ، تصویر اشو زرتشت، کتاب اوستا ، سبزه، ششه=(کوزه سبز شده ) یک ظرف رویین پر از آب ، شیر، شربت، شراب، شیرینی، آجیل خانگی ، نان و کماچ خانه پزی ، خوراکیهای گوناگون و هر آنچه که خوردنی بود را سر سفره می گذاشتیم و چراغ فانوس روشن هم یکی از واجبات بود
سفره روان هم در اتاق سه دری که اتاق پاکی بود پهن می کردیم و همه چیزها یی که روی سفره نوروزی بود روی آن سفره هم بود و اگر عکسی از در گذشتگان هم داشتیم روی آن قرار می دادیم
با پوشیدن لباسها ی نوقبل از سال تحویل همگی دور سفره نوروزی می ایستادیم و اوستای سروش باد و اوستای کشتی و تندرستی و برساد می خواندیم و برای خود و خانواده آرزوی تندرستی و نیک بختی می کردیم و پس از تحویل سال به خجستگی بهمدیگر شاد باش می گفتیم و سنتها ی پس از آن آغاز می شد
ابتدا به خانه کسانی که در سال پیش عزیزی را از دست داده بودند می رفتیم و جای آنها را خالی می کردیم و داغدار را دلداری می دادیم و سپس به در مهر می رفتیم و در آنجا که شلوغ بود و اکثر اهالی ده جمع بودند همگی به خوش و بش و شاد باش گفتن نوروزی به یکدیگر میپرداختند و سپس مردان اول به دیدار کدخدا و بعد به دیدار دهموبدان ده می رفتیم و پس از آن به دیدار بزرگان و اقوام خانواده و دید و بازدیدهای معمولی می رفتیم یک روز هم دسته جمعی با ساز و دهل و عربانه و رقص و پای کوبان به پیر رفیع اباد و روز دیگری به پیر مزرعه بالا می رفتیم و خوش می گذراندیم و روز ششم فروردین ، جشن زایش اشو زرتشت برگزار می شد که آن هم با مراسم سنتی و مذهبی اوستا خوانی و شادی و پای کوبی همراه بود
برای بچه ها هنوز نوروز ادامه داشت و پسینها به باغوگ که جایگاه بازی بود می رفتیم و به گوی بازی ، کشتی گیری و بازی های دیگر مشغول میشدیم تاب بازی هم یکی از بازی های نوروزی بود که یک تیکه چوب کلفت و محکم را روی سوراخ پشت بام سابات می گذاشتیم و دو سر طناب به آن می بستیم و دوشکی میان طناب قرار می دادیم که موقع نشستن پشت ران پا اذیت نشود و روی آن می نشستیم و تاب می خوردیم و بعضی از دوستان که دل و جرات بیشتری داشتند تاب را تا بلندا ی سقف میرساندند به طوری که پایشان به سقف سابات برسد
بزرگترها خیلی زود بدنبال کار کشاورزی می رفتند ، چون کار کشاورزی و دامداری دائمی بود و به خصوص که زمان کشت بهاره بود و میبایست کارها به موقع انجام شود
این خلاصه ای بود از نوروز مزرعه کلانتر در سالهای پیشین که زوایای آن با امروز چندان تفاوتی ندارد فقط حال و هوای روستائی آن بیشتر بوده است امیدوارم نوروز بر همه شما عزیزان که این یاد داشت را می خوانید
خجسته و شاد باشد و زندگی به کامتان و آرزوهای خوبتان بر آورده شود .
______________________________________________________________________________________________________________
باید برای نوروز آماده شویم و کارهای زیادی است که باید انجام گیرد و نمیشود همه را برای روزهای آخر انجام داد ، این است که هر چه زودتر آغاز می کنیم
امروز گندم را آب میکنیم که برای نشاسته گیری آماده باشد تا ایام نوروز برای خودمان و مهمانان پالوده داشته باشیم. برگه زرد الو و هلو که از لورک ها ی گرد آوری شده در طی سال را جمع کرده ایم بر رسی می کنیم که اگر کم داریم مقداری دیگر خریداری نماییم ، آلوچه سیاه خشک و آلبالو خشک هم لازم است تا همه اینها را شب نوروز بشوییم و تمیز کنیم و به مقدار بسیار زیاد داخل لگن بزرگی بریزیم و روی آن را به اندازه کافی آب بریزیم تا از آن شربت دلپذیری به دست اید ، چون این هم یکی از نوشیدنیهای نوروزی است همچنین باید بررسی کنیم که آرد به اندازه لازم موجود باشد و اگر کم است گندم به آسیاب ببریم که تبدیل به آرد شودآیا گیوه و لباس نو برای همه اهل خانه آماده شده است ؟ آجیل و شیرینی و برنج و بنشن= (حبوبات ) و باقی چیزها هم باید رسیدگی شود که به اندازه کافی موجود باشد، به خانه هم باید رسیدگی شود بعضی از پسکمها به خصوص پا دامن دیوارها کاه گل ها طبله کرده (پوک شده ) و پف کرده است ، باید آنها را تراشید و از خانه بیرون برد و آنها را زیر دست و پای گوسفندان ریخت تا با کود مخلوط شود تا جهت زمینها یی که برای کشت بهاره آماده میشوند مناسب گردد
برای کاه گل کاری باید گل مناسب از صحرا بیاوریم و کاه نرم از کاه دان برداریم و با مشربه آب از جوی بیاوریم تا گل را برای کاه گل تازه آماده کنیم ، احتیاجی به کارگر گرفتن نیست و خودمان به تدریج کار ها را انجام میدهیم و البته که کارها تقسیم میشود و هر کس به کاری مشغول است ، من و شاهویر باید کاه گل را آماده کنیم و تا دو سه روز پسکم ها و دامنه دیوارها و تاقچه ها را همه کاه گل نو میکشیم ، داخل اتاقها هم بعضی جاها نیاز به لکه گیری دارد که انجام می شود ، مادر می گوید بعضی دوشک ها تخت و سفت شده است و فتح اله حلاج را خبر کنیم بیاید و آنها را بشکافد و پنبه داخل آن را کمان بزند که تازه شود و دوباره پف دار گردد
شنیده می شود دو سه روز دیگر مسگر به ده می اید ، چند تایی دیگ و لگن و بادیه رنگ و رو رفته داشتیم که مسگر میبایست آنها را قل اندود کند تا دوباره سپید و نو شوند ، آن دوران در خانه ها ظروف سفالین هم استفاده می شد و بعضی کاسه و کوزه ها لب پریده یا ترک دار شده بودند که آنها هم برای نوروز باید کنار گذشته می شد ند و جای آنها ظروف نو خریداری می شد و کهنه ها را حق نداشتیم کنار کوچه بگذاریم و بطور کلی هر چه باید دور ریخته می شد می بایست آنها را بیرون از ده ببریم و در محلی به نام لرد بریزیم و از لرد هم که بر میگشتیم می بایست آب تنی می کردیم و کل لباسها یمان را عوض می کردیم تا شسته شود
بیشتر از دو هفته به نوروز نمانده است و باید سبزه و ششه بکاریم, که بر سر سفره بگذاریم یکی برای سفره پاکی که برای روان در گذشتگان می گستاراندیم
و یکی برای سفره نوروزی و همچنین چهار گوشه هر پسکم هم جایگاه مخصوصی به صورت گلدان دیواری درست شده بود که در ان سبزه کاری می شد
نوبت به خانه تکانی می رسید ، شاید بگویید خانه های خشت و گلی که خانه تکانی ندارد! ولی باید بدانید که خانه تکانی مفصلی داشتیم ، تمام لباسها و رخت و خوابها بیرون ریخته می شد و گرد و غبار از آنها زدوده می شد و اگر لازم بود شسته می شد و اتاق انبار که جوال های گندم و جو و سایر احتیاجات در آن بود می بایست جا به جا می شد تا زیر آن تمیز شود و سپس دوباره چیده می شد, همه دیوارهای خانه با جاروی دسته بلند گرد گیری می شد و اگر سه گوشه های دیوار تارعنکبوتی تنیده شده بود می بایست پاک می شد و هر چه نا پاکی بود باید پاک می شد
خلاصه کارها تا شب جشن نوروز ادامه داشت ، یکی دو روز مانده بود به شب نوروز باید سفره روان و ظروف مسی مربوط به سفره روان را به سر
چشمه می بردیم و می شستیم و ان را پاکیزه میکردیم و حتا بندی که سفره را روی ان بند پهن می کردیم که خشک شود را نیز در آب پاکیزه می شستیم
تقریبا همه چیز آماده است و فردا نوروز از راه می رسد ، مادر سفره نوروزی را زیر ویژو می گستراند ( ویژو تخته چهار گوشی است که با طناب ان را
در میان اتاق از سقف آویزان می کنند ) و روی سفره آیینه، گلاب پاش ، تصویر اشو زرتشت، کتاب اوستا ، سبزه، ششه=(کوزه سبز شده ) یک ظرف رویین پر از آب ، شیر، شربت، شراب، شیرینی، آجیل خانگی ، نان و کماچ خانه پزی ، خوراکیهای گوناگون و هر آنچه که خوردنی بود را سر سفره می گذاشتیم و چراغ فانوس روشن هم یکی از واجبات بود
سفره روان هم در اتاق سه دری که اتاق پاکی بود پهن می کردیم و همه چیزها یی که روی سفره نوروزی بود روی آن سفره هم بود و اگر عکسی از در گذشتگان هم داشتیم روی آن قرار می دادیم
با پوشیدن لباسها ی نوقبل از سال تحویل همگی دور سفره نوروزی می ایستادیم و اوستای سروش باد و اوستای کشتی و تندرستی و برساد می خواندیم و برای خود و خانواده آرزوی تندرستی و نیک بختی می کردیم و پس از تحویل سال به خجستگی بهمدیگر شاد باش می گفتیم و سنتها ی پس از آن آغاز می شد
ابتدا به خانه کسانی که در سال پیش عزیزی را از دست داده بودند می رفتیم و جای آنها را خالی می کردیم و داغدار را دلداری می دادیم و سپس به در مهر می رفتیم و در آنجا که شلوغ بود و اکثر اهالی ده جمع بودند همگی به خوش و بش و شاد باش گفتن نوروزی به یکدیگر میپرداختند و سپس مردان اول به دیدار کدخدا و بعد به دیدار دهموبدان ده می رفتیم و پس از آن به دیدار بزرگان و اقوام خانواده و دید و بازدیدهای معمولی می رفتیم یک روز هم دسته جمعی با ساز و دهل و عربانه و رقص و پای کوبان به پیر رفیع اباد و روز دیگری به پیر مزرعه بالا می رفتیم و خوش می گذراندیم و روز ششم فروردین ، جشن زایش اشو زرتشت برگزار می شد که آن هم با مراسم سنتی و مذهبی اوستا خوانی و شادی و پای کوبی همراه بود
برای بچه ها هنوز نوروز ادامه داشت و پسینها به باغوگ که جایگاه بازی بود می رفتیم و به گوی بازی ، کشتی گیری و بازی های دیگر مشغول میشدیم تاب بازی هم یکی از بازی های نوروزی بود که یک تیکه چوب کلفت و محکم را روی سوراخ پشت بام سابات می گذاشتیم و دو سر طناب به آن می بستیم و دوشکی میان طناب قرار می دادیم که موقع نشستن پشت ران پا اذیت نشود و روی آن می نشستیم و تاب می خوردیم و بعضی از دوستان که دل و جرات بیشتری داشتند تاب را تا بلندا ی سقف میرساندند به طوری که پایشان به سقف سابات برسد
بزرگترها خیلی زود بدنبال کار کشاورزی می رفتند ، چون کار کشاورزی و دامداری دائمی بود و به خصوص که زمان کشت بهاره بود و میبایست کارها به موقع انجام شود
این خلاصه ای بود از نوروز مزرعه کلانتر در سالهای پیشین که زوایای آن با امروز چندان تفاوتی ندارد فقط حال و هوای روستائی آن بیشتر بوده است امیدوارم نوروز بر همه شما عزیزان که این یاد داشت را می خوانید
خجسته و شاد باشد و زندگی به کامتان و آرزوهای خوبتان بر آورده شود .
______________________________________________________________________________________________________________
یادی از میهن
پشت پنجره ایستاده ام و بیرون را نگاه می کنم . افتاب رنگ پریده پاییزی که از شیشه پنجره می گذرد گرمم میکند ولی حرارتش انقدر نیست که یخ تنهایی ام را اب کند به افق های دور دست نگاه می کنم و بدنبال ایرانم . میهن این مقدس ترین وازه یک دم رهایم نمی کند . دلم از این که از میهنم دور هستم می گیرد .
من خوب می دانم . سرد است ان جا که میهن نیست .
دلم برای کوچه های مزرعه کلانتر که شنیده ام تازگی ها سنگ فرش کرده اند تنگ می شود . چقدر دلم می خواهد تابستان ها روی پشت بام خانه مان در مزرعه کلانتر بخوابم و باسمان کویر نگاه کنم و قبل از این که بخواب روم مانند کودکی ام به دنبال ستاره ام بگردم . چه درخشانند ستاره ها در اسمان کویر . دلم می گیرد از این که زمان اجرای مراسم در مزرعه کلانتر نیستم تا ببینم در خانه هایی که بروی اهالی باز است و هرکس که دوست دارد وارد خانه می شود و بر سر سفره ای که گسترده اند می نشیند و غذا می خورد . دلم تنگ است که دورم از این مهربانی ها . بی پرده بگویم جهان وطنی حرف پوچی است . شخص بی وطن حرفی برای گفتن ندارد . خارج از وطن نه عشقی وجود دارد نه هنری و نه چیز دیگر . پشت پنجره ایستاده ام و بیرون را نگاه می کنم و به تنهایی ام می اندیشم . این جا همه تنها هستند داخل هر ماشینی یک نفر نشسته و تنها یی را جا به جا می کند . دلم برای دیدن خنده های صمیمانه اهالی مزرعه کلانتر تنگ است دلم برای بوی کاه گل نم دیده تنگ
است . هنوز هم بوی گندم کشتزار های مزرعه کلانتر در ماه اردیبهشت مستم می کند . مزرا می دانم که می ایم .
می ایم تا دست بدیوار کاه گلی ات کشم و عاشقانه لمست کنم شاید ارامشی دوباره یابم .
_______________________________________________________________________
شبهای چرخستان
خاطرات آقای سهراب کادمی
به یاد دارم ۶ یا نهایت ۷ ساله بودم ، چون ۸ ساله که شدم جهت تحصیل مرا به شهر یزد و مدرسه مارکار فرستادند و فقط تابستانها که مدرسه تعطیل بود به مزرعه بر میگشتم . بهر حال در همان سنهای ۶ یا ۷ سالگی روانشاد مادرم که شبها ی زمستان به چرخستان می رفت مرا هم با خود می برد، در ان سالهایی که منظور من است مزرعه کلانتر مانند بسیاری از روستاها و شهرهای دیگر ایران برق نداشت و رادیو در کمتر خانه ایی وجود داشت و مردم سرگرمیهای امروزی نداشتند و به همین سبب زمستانها که شبها طولانی تر بود و از ساعت ۶ پسین تا ۷ بامداد هوا تاریک بود مردم ده زود به رختخواب میرفتند و می خوابیدند ولی نیمه ها ی شب که خروس ها آوای سحر سر میدادند بانوان ده به چرخستان می رفتند
، گفتنی اینکه در هر محله یک چرخستان وجود داشت و ترکیب و ترتیب آنها نسبتا یکسان بود .
بانوان محله ما در خانه روانشاد مروارید خداداد همسر روانشاد دینیار فریدون به گرد هم میامدند و تا سپیده بامداد چرخ می رشتند، منزل مروارید خداداد اتاق نسبتا بزرگی دم در خانه شان داشت که آنرا چرخستان کرده بود ، چرخ بانوان در درازای زمستان آنجا باقی میماند و کسی با خودش به خانه نمیبرد و جای هر کس هم معلوم بود و جلو چرخ هر کس دشکچه ای قرار داشت که آن را خود خانم ها درست میکردند بدین ترتیب که از تکه پارچه ای کیسه پهنی می دوختند و داخل آن را با پشم یا پنبه تولیدی خودشان پر می کردند و در کیسه را می دوختند و این دشکچه هم گرم بود هم نرم و آن را روی زمین میگذاشتند و روی آن می نشستند و دست بکار رشتن می شدند رسم بر این بود که هر کس با خودش تخمه هندوانه یا آفتاب گردان و یا تنقلات دیگر که آنها هم تولیدی دست خودشان بود همراه با مقداری پنبه برای رشتن با خود می آوردند،
در گوشه ای از اتاق چرخستان یک چراغ علاالدین بود که هم جنبه بخاری داشت که اتاق را گرم میکرد و هم چراغ خوراک پزی بود که روی آن دیگ شلغم بار میگذاشتند که شلغم هم یکی دیگر از تولیدات خودشان بود و هر بار یکی از خانم ها با خود می آورد، در گوشه دیگر اتاق هم یک منقل گرد بزرگی قرار داشت که پر از آتش بود و مروارید خداداد پیشا پیش آن را آماده میکرد و در میان منقل هم سه پا یه ایی قرار داشت که کتری آب جوش را روی آن می گذاشتند و در گوشه ایی دیگر از منقل هم یک قوری بزرگ چینی بند زده که درآن چای دم میکردند و چای داغ همیشه در دسترس بود ، منقل نیز هم اجاق بود هم به اتاق گرما میداد. پس از آماده شدن همه چیز کار اصلی که همانا پنبه رشتن بود آغاز می شد و خانمها با چرخ دستی پنبه ها را به نخ تبدیل میکردند و سپس نخ ها را شو می زدند و آماده میکردند که هر یک در خانه خودشان با نخ ها پارچه ببافند . بیشتر مردم در خانه های خود کارگاه پارچه بافی ساده و سنتی داشتند که آن را کار و چاله می گفتند و یکی از کارها یی که دختران می بایست حتما یاد بگیرند پارچه بافی با استفاده از کار و چاله بود .
درهنگام چرخ ریسی خانمها اخبار ده را با یکدیگر رد و بدل میکردند از جمله این که چه کسی حامله است یا چه کسی زائیده است و یا چه کسی به سفر رفته یا از سفر برگشته است ، خلاصه هر خبری بود می دادند و می گرفتند و چای هم توی کاسه های چینی خوش نقش سرو می شد و توی چای هم یک تکه بزرگ نبات می انداختند که خدای نکرده سردی یشان نکند
امروز دیگر بیشتر خانمها ی چرخستان محله ما به رحمت ایزدی پیوسته اند که روان همه یشان شاد باد ، از آنها تنها کشور اردشیر در قید حیات است که اکنون در امریکا بسر میبرد که عمرش دراز و تندرست باد
کشور اردشیر یکی از پاها ی ثابت چرخستان بود و حافظه شگفت انگیزی داشت و در نقل سر گذشت پشینیان ده استاد بود و رویدادهای تلخ و شیرینی که روی داده بود به خوبی به یاد داشت و بسیار شیرین و دلچسب باز گو میکرد و گاهی هم در میان حرفها برخی از خانم ها با سوز دل آواز می خواندند
خدا وندا سه دردم دادی یک بار اسیری و غریبی و غم یار
اسیری و غریبی چاره داره غم یار و غم یار و غم یار
اولی آواز را تمام نکرده بود که دومی آغاز به خواندن می کرد
ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد
به سازم خنجری نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
و این داستان ادامه داشت، گاهی هم قطره اشکی نثار مجلس میشد ، در آن سالها مرگ و میر کودکان زیاد بود و خانمها یی بودند که عزیزی را از دست داده بودند و این شعرها ی سوزناک با آن آهنگ و شیوه خواندن داغ آنها را تازه میکرد و چاره ای جز اشک ریختن نبود .
ولی در میان خانم ها بودند کسانی که با بازگو کردن داستانها ی خنده دار مجلس غم زده را به شادی تبدیل میکردند و کار ادامه داشت تا نزدیکی های بامداد و موقع خوردن شلغم داغ فرا میرسید که آنرا در یک سبد چوبی می ریختند و آب آنرا خالی میکردند و روی ان آویشن و گلپر می ریختند و می خوردند، سه چهار ساعتی بدین ترتیب می گذشت و شب را به بامداد می رساندند، هنوز هوا گرگ و میش (تاریک و روشن) بود که هر کس به خانه خود بر میگشت تا خانه و بیرون خانه خود را آب و جارو کند و با اسفند و کندر فضای خانه و محله را خوش بو سازد و چای و ناشتایی برای خانواده آماده سازد تا روزی دیگر بگذرد و شبی دیگر فرا رسد و روزگار به همین منوال در گذر بود .
و اینگونه بود شبهای چرخستان ، و خواستم شما را لحظه ای به یکی از چرخستان های مزرعه کلانتر برده باشم ، امید وارم به شما خوش گذشته باشد
تا دیداری دیگر بدرود
__________________________________________________________________________________________________
خاطرات فرنگیس نمیری
به قلم اردشیر جمشیدی
یکشنبه ۲۵ دیماه فرنگیس نمیری را در مرکز زرتشتیان کالیفرنیا ملاقات کردم فرنگیس مزرا را عاشقانه دوست دارد و هر کجا باشد از مزرا و مزرایها یاد میکند. پس از درود و احوالپرسی مانند همیشه از من پرسید چه خبر از مزرا؟ من هم کمی از مزرا برایش گفتم که چه دگرگونیهای انجام شده و او گویی در کوچه های مزرا در حال قدم زدن بود و برایم از خاطرات دوران کودکی اش برایم باز گو میکرد و میگفت در این کوچه و ان کوچه چه کسانی زندگی میکردند و نام تک تک افراد را به خوبی بیاد داشت و از آنها یاد میکرد . از او پرسیدم آیا دلت میخواهد دوباره به مزرا برگردی؟ با این پرسش من بغضی غریب گلویش را گرفت و دیدگانش پر از اشک شد و گفت این تنها آرزوی من است که یک بار دیگر به دیدار مزرا و زیارت پیر هریشت بروم ، پرسیدم چرا تنها نام پیر هریشت را بردی مگر دیگر زیارت گاها را نمیخواهی ببینی؟
گفت چرا، ولی پیر هریشت مادر من است و من بچه او هستم . گفتم فرنگیس خانوم منظورت را نمیفهمم یعنی چه که پیر هریشت مادر تو است ؟ او در جواب گفت ، مگر نمیدانی که مادرم همایون خداداد پیش از من شش شکم زاییده, ولی هیچ کدام زنده نماندن و من فرزند هفتم مادرم هستم و من هم یکی دوسالی بیش نداشتم که گویا مریض بد حال میشوم و مادرم که دستش از چاره کوتاه بوده جهت شفا مرا به زیارت پیر هریشت میبرد و گویی در همان جا من میمیرم و حتا جسد مرا درون پارچه سپیدی میپیچند و به کناری میگزارند تا به دخمه شریف اباد ببرند ، ولی در همین زمان مادرم گریه کنان به پای پیر میرود و خود را بر روی سنگ پیر میاندازد واز پیر هریشت درخواست یاری می طلبد و به پیر چنین میگوید که "بچه من مرده است و این دیگر بچه خودت میباشد هر چه تو کردی و او را جانی دوباره بده" . در این هنگام صدای همهمه مردم بلند میشود که بچه زنده شد و در حال گریستن است ، و به این طریق من از پیر هریشت جانی دوباره میگیرم و من فرزند دوباره جان گرفته پیر هریشت هستم و من تا ایران بودم هر سال به زیارت مادرم (پیر هریشت) میرفتم و آرزوی دوباره دیدن ان را دارم .
بشود که فرنگیس خانم به آرزوی دیرینه خود دست یابد و بار دیگر به زیارت پیر هریشت و زاد گاه خود مزرعه کلانتر باز گردد .
تندرستی و شاد زیوی او را از اهورامزدا خواستاریم .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حریم مزرعه حاجی
دوستی که در موسسه المان شاغل بود تعریف می کرد . روزی همراه با دو المانی باستان شناس با ماشین به یزد می رفتیم . زمانی که به اردکان رسیدیم من به انها گفتم . سر راهمان روستایی است که من در ان جا بدنیا امده ام و تمام اهالی ان زرتشتی هستند . اگر می خواهید انرا ببینید می توانیم برویم و ان را ببینیم . انها استقبال کردند و با هم به مزرعه کلانتر رفتیم . تو مزرا گردشی کردند و از اتشکده قدیمی دیدن کردند و گفتند این اتشکده به سبک اتشکده نو بهار ساخته شده انرا تعمیر کنید و نگهدارید و بعد اطراف مزرا قدم زدند و بطرف صحرای مزرعه حاجی رفتند دیواری که معروف است به دیوار شهری نزدیک قبرستان را دیدند و گفتند قدمت این دیوار نزدیک هشتصد سال است . وبعد ما به یزد رفتیم
پس از شنیدن این موضوع می خواستم بدانم که این دیوار برای چه د ر این بیابان کشیده شده . ؟ به نظر می رسد این دیوار حریم مزرعه حاجی بوده و مزرعه حاجی پس از مزرعه کلانتر بوجود امده . باید سپاسی داشته باشم از اقای فرخ جمشیدی که طبق نوشته خودش زاده قلعه مزرعه حاجی است و سرگذشت نه چندان دور این قلعه را که در ان زمان ساکنانی داشته و او از انها شنیده برایمان نوشته و فرستاده .
اقای فرخ جمشیدی برایمان نوشته .
من در قلعه مزرعه حاجی بدنیا امدم و تا انجا که بیاد دارم باید برای درس خواندن هرروز صبح از خانه مان تا مدرسه که در مزرعه کلانتر بود و حدود یک کیلو متر فاصله داشت پیاده بروم . تا کلاس چهارم را در مزرعه کلانتر خواندم و چون کلاس بالاتر در مزرا نبود و من بدرس خواندن خیلی علاقه داشتم به شهر یزد رفتم و در مدرسه دینیاری یزد کار کردم و درس خواندم
قلعه مزرعه حاجی
من د ر رهگذر زمان در هم شکسته ام ولی روزگاری با غرور و سر بلندی زیسته ام . به سرگذشتم گوش کن که داستان ها برای گفتن دارم . انها یی که مرا از نزدیک دیده اند مرا بنام قلعه مزرعه حاجی می شناسند . نامم بر گرفته از بنیان گذار من بنام حاج ابولقاسم رشتی است . چون در ان زمان هرکس می خواست او را صدا کند فقط حاجی صدا می کرد از این رو به من قلعه مزرعه حاجی گفتند و این اسم برای همیشه بروی من ماند و ابولقاسم رشتی که نام اصلی او بود فراموش شد . حاج ابولقاسم رشتی قناتی حفر کرد و جایی که اب بروی زمین رسید ساحتمان کوچکی ساخت و کشاورزان را تشویق کرد تا با اجاره کم در انجا کشاورزی کنند . او می گفت با این اجاره کم اگر خار هم بکارید مقرون به صرفه است ولی کسی علاقه نشان نداد چون در ان زمان ایران بوسیله هلا کو خان مغول فتح شده بود و مغول ها کوچنده بودند و زمان کوچ کرد نشان سر راهشان هرچه احتیاج داشتند بزور می گرفتند . این هرج و مرج و بی قانونی باعث شد که ایرانی ها ی فرصت طلب نیز دست به غارت هم وطنشان بزنند . حاج ابولقاسم برای اسایش خیال کشاورزان همان جایی که اب به سطح زمین رسیده بود دیوار بلندی کشید و چهار طرف انرا اطاق دیده بانی گذاشت و بعد از ان با امدن کشاورزان خانه هایی ساخته شد و از ان روز مرا قلعه مزرعه حاجی نامیدند .
کشاورزان د ر زمین بیرون کشاورزی می کردند و شب ها برای استراحت بمن که در بزرگی داشتم پناه می اوردند و با خیال راحت استراحت می کردند . چون بیشتر کشاورزان زرتشتی بودند زندگی ارامی را می گذراندند و در کارها به هم کمک می کردند . تمام مراسم شان را انجام می دادند و چون بیشتر رسم شان با شادی توام بود روزهای شادی داشتند و من نیز روزگارم پر رونق بود . هر وجب از خاکم خاطره ای دارد از انهاییکه درمن زیسته اند . از نگاه عاشقانه دل دادگانی که در کوچه های من با نگاهشان عاشقانه ترین سرودها را می سراییدند . از عروسی ها و بچه دارشدنشان و از پایان زندگی و بدرود گفتنها .نمیدانم شاید من هم مثل ادمها کم کم داشتم پیر می شدم . با گذشت زمان و کم شدن اب قنات ادم ها مرا ترک کردند و به مزرعه کلانتر رفتند . بعضی مواقع که هنوز چند خانوار در من مانده بودند بروی طبقه دوم جلو در وردی من می رفتند و ظهر تابستان گرم ان بالا می خوابیدند و برای هم قصه می گفتند ولی از من یادی نمی کردند . کسانی که من روزگاری بانها پناه داده بودم مرا به حال خود رها کردند و رفتند دیگر کسی بسراغم نیامد تا این که دیواری که روزی باعث ارامش انها بود در اثر بی توجه ای به خرابه ای مبدل شد و ساختمان دو طبقه جلو من بکلی ویران شد و در بزرگی که شبها بسته میشد تا سا کنین من با خیال راحت استراحت کنند از جای در امد و باتش سپرده شد . من امروز با خاطره خوش گذشته روزگار می گذرانم .کسی سراغم را نمی گیرد و بدیدنم نمی اید . مرا مگذار و مگذرکه من نیز روزگاری داشتم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کشاورزان د ر زمین بیرون کشاورزی می کردند و شب ها برای استراحت بمن که در بزرگی داشتم پناه می اوردند و با خیال راحت استراحت می کردند . چون بیشتر کشاورزان زرتشتی بودند زندگی ارامی را می گذراندند و در کارها به هم کمک می کردند . تمام مراسم شان را انجام می دادند و چون بیشتر رسم شان با شادی توام بود روزهای شادی داشتند و من نیز روزگارم پر رونق بود . هر وجب از خاکم خاطره ای دارد از انهاییکه درمن زیسته اند . از نگاه عاشقانه دل دادگانی که در کوچه های من با نگاهشان عاشقانه ترین سرودها را می سراییدند . از عروسی ها و بچه دارشدنشان و از پایان زندگی و بدرود گفتنها .نمیدانم شاید من هم مثل ادمها کم کم داشتم پیر می شدم . با گذشت زمان و کم شدن اب قنات ادم ها مرا ترک کردند و به مزرعه کلانتر رفتند . بعضی مواقع که هنوز چند خانوار در من مانده بودند بروی طبقه دوم جلو در وردی من می رفتند و ظهر تابستان گرم ان بالا می خوابیدند و برای هم قصه می گفتند ولی از من یادی نمی کردند . کسانی که من روزگاری بانها پناه داده بودم مرا به حال خود رها کردند و رفتند دیگر کسی بسراغم نیامد تا این که دیواری که روزی باعث ارامش انها بود در اثر بی توجه ای به خرابه ای مبدل شد و ساختمان دو طبقه جلو من بکلی ویران شد و در بزرگی که شبها بسته میشد تا سا کنین من با خیال راحت استراحت کنند از جای در امد و باتش سپرده شد . من امروز با خاطره خوش گذشته روزگار می گذرانم .کسی سراغم را نمی گیرد و بدیدنم نمی اید . مرا مگذار و مگذرکه من نیز روزگاری داشتم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خاطرات آقای امیر یکتا و دوستان دوچرخه سوارشان از مزرعه کلانتر
به تابلوی مزرعه کلانتر رسیدیم به سمت شرق راهی روستا شدیم. این روستا تنها روستایی در منطقه است که تمامی ساکنانش زرتشتی هستند. مینا قبلا با برادر دهدار تلفنی صحبت کرده بود. در ورودی ده در یکی از سبات ها خانم سامیا دهدار مزرعه کلانتر ما را یافت. از ده و ازکارهایی که برای آنجا انجام گرفته بود حرف زد: " زمانی این روستا از دیگر روستاهای اطرافش بزرگتر و آبادتر بوده است به همین خاطر آن را مزرعه کلانتر نامیدند... اکثر خانه های ده خالیست و ساکنانشان در تهران و یا خارج کشور زندگی می کنند اما خانه ها و زمین و باغهایشان را نفروخته اند... برای همین جمعیت اینجا یک دست زرتشتی باقی مانده است...
پسرم چندی پیش و پس از سی سال برای دیدن آتشکده آمد. اما آتشکده قدیمی همان اوایل تخریب شده بود... با دیدن آتشکده جدید سر بر دیوار گذاشت و گریست...چطور نفهمیدند... چطور آن ساختمان با آن قدمت را..." ازخانم سامیا پرسیدیم کجاها را ببینیم لبخندی چهره اش را روشن کرد: " کوچه به کوچه ی مزرعه کلانتر دیدنی است..." شروع به پرسه در کوچه پس کوچه های روستا کردیم در یکی از کوچه ها لیلا دختری شیرازی ما را یافت. اهالی با دیدن ما گمان برده بودند خارجی هستیم و او را سراغ ما فرستاده بودند: " از ایرانی جماعت این کارها (منظور سفر با دوچرخه است) بر نمی آید!" لیلا راهنمای توریست ها در تخت جمشید بود و رشته اش باستان شناسی. سه زبان می دانست و اطلاعات دقیق و وسیعی در مورد ایران باستان و معماری و... داشت و در شرح و بیان اطلاعاتش مسلط. شانس بزرگی برای ما که او شب پیش برای شرکت در مراسم عروسی یکی از دوستان زرتشتی اش به مزرعه کلانتر آمده بود. با او به آتشکده تازه ساز، که گویا با شکوه عظمت آتشکده ی باستانی که سال ها پیش تخریب شده فاصله ی زیاد داشت، رفتيم. برای ورود به آتشکده با کلاه مخصوص مردان وارد شدیم، لیلا توضیحاتی داد و از کتاب خرده اوستا برایمان دعای سلامتی خواند. و بعد با گروهی از اهالی که بیشتر از تهران و دیگر جاها برای عروسی دیشب آمده بودند، همراه شدیم و جاده های خاکی اطراف را در پیش گرفتیم و به یک آب انبار باستانی و دو زیارتگاه سر زدیم. در ميان آن مردمان، نه دوست، جزئی از خانواده بودیم. آنها ما را به ناهار دعوت کردند و پذیرفتیم. در آیین زرتشتی روزهایی هست که گوشت نمی خورند. آنها دال عدس با برنج خوردند و تمام با قیمانده ی قرمه سبزی عروسی دیشب برای ما ماند. همگی حس خوبی در این روستا داشتیم و این احساس میل دل کندن از آنجا را دشوار می کرد. اما قصد داشتیم تا تاریک نشده خودمان را به اردکان برسانیم تا بتوانیم شب را آنجا بمانیم تا روز بعد و قبل از بازگشت به تهران، از زیارتگاه پیر سبز (چک چک) و شاید خرانق و مزار محسن سنایی (سایکل توریست) دیدن کنیم. |
سپاس از آقای فریبرز جمشیدی که خاطره ای از مادر بزرگش برایمان فرستاده
روانشاد شیرین رستم در دهه 1320که جنگ و قحطی سراسر ایران را فرا گرفته بوده .غا رت گران به مزرعه کلانتر می امدند و از اهالی هرچه داشتند تا انجا که می توانستند بزور می گرفتند . پدر و مادر غارت شده با دو یا سه فرزند که دیگر چیزی برای خوردن سالیانه نداشتند باید خجالت بچه هایشان نیز بکشند از اینرو دست یه دامان شیرین رستم می شدند و چون وی با زرتشتیان شهر یزد اشنا بود ه یکی از این بچه ها را نزد انها می برد ه که در ازای کار در خانه مثل حرید کردن و تمیز کردن خانه غذا و لباسش را بدهند و وی را به مدرسه هم بفرستند و این کار بزرگ شیرین رستم در ان زمان مسیر زندگی این نو جوان را عوض می کرد ه . از این کارها زیاد کرده و تا جایی که می توانسته به اهالی مزرعه کلانتر کمک می کرده . این بزرگ بانوی مزرعه کلانتر یادش گرامی با د سایت مزرعه کلانتر
می خواهم از مادر بزرگم شیرین رستم جمشیدی خاطره ای را تعریف کنم . مادر بزرگم باور داشت بجای حواندن دعا و نیایش بهتر است به مردم خدمت کنیم که خدمت به خلق از هر نیایشی مفید تر است . مادر بزرگم از نظر استخوانبندی هیکل درشتی داشت و چون حرف هایش را بی پروا می زد و از کسی ترسی نداشت اهالی مزرا از او حساب می بردند . مادر بزرگم در مزرعه کلانتر حلال مشگل مردم بود و هرکس هر گرفتاری که داشت به سراغ او می امد . ماما هم بود و در ان زمان در مزرعه کلانتر بچه هم بدنیا می اورد . روزی مردی سرا سیمه به خانه شان می اید و میگوید زود بیا که همسرم میخواهد وضع حمل کند. مادر بزرگم با عجله می رود و چون عجله داشته در خانه را نمی بندد . در آن زمان وی اسبی داشته که خیلی خوش هیکل و زبیا بوده . از قضا در این بین امنیه .در زمان قدیم به پلیس امنیه می گعتند . از انجا می گذرد و اسب را میبیند وارد طویله می شود و اسب را باز می کند و با خود می برد و زیر سابات مزرعه کلانتر می بند د تا وقتی که کارش تمام شد سوار شود و برود . مادر بزرگم پس از اتمام کار زایمان بخانه می آید و می بیند که اسب در طویله نیست از پدر بزرگم می پرسد . پس اسب کجاست ؟ پدر بزرگم می گوید . امنیه امد و برد و او می گوید تو هیچ نگفتی ؟ پدر بزرگم می گوید امنیه است چه می توانستم بگویم . حالا اسب زیر سابات بسته است . مادر بزرگم بزیر سابات می رود و افسار اسب را باز می کند تا بخانه ببرد در حالی که او افسار اسب را باز می کرده امنیه سر می رسد و با شلاق محکم می زند روی دست مادر بزرگم و می گوید اسب را می خواهی کجا ببری ؟ مادر بزرگم می گوید اسب من است و بخانه می برم . امنیه چند ضربه شلاق دیگر به دست مادر بزرگم می زند ولی او افسار اسب را رها نمی کند از دستش بخاطر شلاق خون جاری می شود ولی وی افسار و دهنه اسب را رها نمی کند . امنیه از رو می رود و می
گوید . حقا که تو شیر زنی و مادر بزرگم با دست خون آلود اسب را بخانه می آورد . از آن زمان مادر بزرگم به شیرزن معروف می شود
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
می خواهم از مادر بزرگم شیرین رستم جمشیدی خاطره ای را تعریف کنم . مادر بزرگم باور داشت بجای حواندن دعا و نیایش بهتر است به مردم خدمت کنیم که خدمت به خلق از هر نیایشی مفید تر است . مادر بزرگم از نظر استخوانبندی هیکل درشتی داشت و چون حرف هایش را بی پروا می زد و از کسی ترسی نداشت اهالی مزرا از او حساب می بردند . مادر بزرگم در مزرعه کلانتر حلال مشگل مردم بود و هرکس هر گرفتاری که داشت به سراغ او می امد . ماما هم بود و در ان زمان در مزرعه کلانتر بچه هم بدنیا می اورد . روزی مردی سرا سیمه به خانه شان می اید و میگوید زود بیا که همسرم میخواهد وضع حمل کند. مادر بزرگم با عجله می رود و چون عجله داشته در خانه را نمی بندد . در آن زمان وی اسبی داشته که خیلی خوش هیکل و زبیا بوده . از قضا در این بین امنیه .در زمان قدیم به پلیس امنیه می گعتند . از انجا می گذرد و اسب را میبیند وارد طویله می شود و اسب را باز می کند و با خود می برد و زیر سابات مزرعه کلانتر می بند د تا وقتی که کارش تمام شد سوار شود و برود . مادر بزرگم پس از اتمام کار زایمان بخانه می آید و می بیند که اسب در طویله نیست از پدر بزرگم می پرسد . پس اسب کجاست ؟ پدر بزرگم می گوید . امنیه امد و برد و او می گوید تو هیچ نگفتی ؟ پدر بزرگم می گوید امنیه است چه می توانستم بگویم . حالا اسب زیر سابات بسته است . مادر بزرگم بزیر سابات می رود و افسار اسب را باز می کند تا بخانه ببرد در حالی که او افسار اسب را باز می کرده امنیه سر می رسد و با شلاق محکم می زند روی دست مادر بزرگم و می گوید اسب را می خواهی کجا ببری ؟ مادر بزرگم می گوید اسب من است و بخانه می برم . امنیه چند ضربه شلاق دیگر به دست مادر بزرگم می زند ولی او افسار اسب را رها نمی کند از دستش بخاطر شلاق خون جاری می شود ولی وی افسار و دهنه اسب را رها نمی کند . امنیه از رو می رود و می
گوید . حقا که تو شیر زنی و مادر بزرگم با دست خون آلود اسب را بخانه می آورد . از آن زمان مادر بزرگم به شیرزن معروف می شود
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یادمانده فریبرزجمشیدی ازمزرعه کلانتر
فریبرز جمشیدی را تقریبا همه اهالی مزرعه کلانتر می شناسند . درست است که بزرگ شده تهران است ولی در نوجوانی و جوانی یعنی زمان تحصیل نه ماه سال را بامید این که سه ماه تعطیل تابستان در مزرعه کلانتر می گذراند تحمل می کرد . باید خوب درس می خواند که مبادا تجدید شود و نتواند تابستان به مزرعه کلانتر برود . روانشاد پدرش جمشید اگر فریبرز زیاد شیطنت میکرد او را تهدید می کرد که . ترا امسال تابستان به مزرا نمی فرستم .فریبرز هم برای این که سه ماه تابستان به مزرا برود خوب درس می خواند و کمتر شیطنت میکرد . غافل از این که درس خواندن زیاد باعث جدایی او از مزرعه کلانتر می شود فریبرزی که همه دنیایش به بزرگی و پاکی و زیبایی کشتزارهای مزرعه کلانتر بود برای ادامه تحصیل سر از امریکا در اورد . درد دوری از مزرا را چه زیبا و با احساس نوشته . درد دوری از وطن که خیلی ها دارند ولی به زبان و قلم نمی اورند . سایت مزرعه کلانتر
با درود به همه هم وطنان هم شهریها و دوستداران مزراکلانتر
از من خواسته شد ه که خاطرات خود را در باره مزراکلانتر بنویسم خاطراتم فراوان است چه در زمان کودکی و چه در زمان جوانی و چه در حال حاضر. در سال ۱۹۶۹ میلادی برای اولین باربرای تحصیل به آمریکا آمدم . البته همه چیز در آمریکا برای من نوبود و تازگی داشت چند هفته اول به محل و مدرسه ماشین خیابانها و و و ...سر گرم بودم تا این که همه چیز عادی شد و زندگی امریکایی ما شروع گردید پس از ان بود که احساس کردم گم کرده ای دارم این احساس مرا رها نمی کرد در وجودم بدنبال چیزی می گشتم که نمی دانستم ان چیست . روزی از پست نامه ای بدستم رسید که داخل ان نامه عکس خانه کاه گلی مان را گذاشته بودند . به عکس نگاه کردم در من احساس عجیبی بوجود امد شادی وصف نا پذیری سراپای وجودم را فرا گرفت شادی که هنوز هم بعد از سالها از فکرم بیرون نمی رود . بعد از پایان درس به ایران بر گشتم و در اولین فرصت به مزرعه کلانتر رفتم به خانه مان که وارد شدم خوب دیوار کاه گلی خانه مان را نگاه کردم . در سه دری خانه را باز کردم داخل شدم و پشت بدیوار کاه گلی دادم ارامش از دست رفته خود را باز یافتم و خوشحال از این که از همه پیچیدگی های امریکا بدورم . احساس کردم زندگی در مزرعه کلانتر چقدر ساده ارام و دوست داشتنی است فریبرز جمشیدی
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خاطره ای از بهرام خدابخش سامیا بدستمان رسید که بر اگاهی ما از دانسته هایمان در مزرعه کلانترافزود . راستش را بخواهید ما تا کنون نمی دانستیم که چه کسی اطاق کوچک سر جاده پایین را ساخته و به همت چه کسی فاصله شش کیلو متری مزرعه کلانتر تا جاده ماشین رو قدیم را به فاصله معین خاک ها را روی هم تل انبار کرده و باصطلاح تل درست کرده تا مسافرانی که از سر جاده پیاده می شوند تا به مزرا بیایند راه را گم نکنند و به سرنوشت روانشاد شیرین سام نیفتند که بعد از چند ین روز جستجو استخوان هایش را یافتند این کار در روزگار خودش کار بزرگ و قابل ستایشی بوده که جا دارد به روان پاک رشید بهرام . باعث و بانی این کار نیک درود فرستاد و خاطره اش را گرامی بداریم
سایت مزرعه کلانتر
یادمانده بهرام خدابخش سامیا
خورشید داشت غروب می کرد که ما از سر جاده مزرا پیاده شدیم سه نفر بودیم من و عمه ام دولت ظهراب و رستم اردشیر خرید هایی که از یزد کرده بودیم درون چادر شب گذاشتیم و انرا پشت کردیم و با عجله را افتادیم تا قبل از تاریک شدن مقداری از راه را رفته باشیم دیری نپایید که تاریک شد. چون سیاهی شب همه جا را فرا گرفت ما قدم ها را سریع تر کردیم تا زود تر برسیم غافل از این که ما راه را گم کرده ایم . هرچه راه رفتیم به نوری که نوید دهنده این باشد که ما به مزرعه کلانتر نزدیک می شویم نرسیدیم ساعت ها در کویر سر گردان بودیم تا هرسه باین نتیجه رسیدیم که ما گم شده ایم . ترس سرا پای وجودمان را فرا گرفت. پشته ای که به پشت داشتیم زمین گذاشتیم تا هم خستگی در کنیم و فکر کنیم که چه باید کرد از بخت بد مهتاب نبود و هوا ابری و نم باران هم بروی گونه هایمان احساس می کردیم پاسی از شب گذشته بود و ما سرگردان . رسم بود که هرکسی صبح به یزد می رفت شب چون جایی در یزد نداشتند تا بمانند بر می گشتند . نرسیدن ما به مزرا باعث نگرانی اهالی شده بود و هر کدام چراغ بادی بدست روانه بیابان شده بودند تا ما را پیداکنند تا این که نزدیکی های صبح ما را پیدا کردند و ما را از مرگ حتمی نجات دادند . این خبر که به رشید بهرام که ان زمان در تهران بود رسید , به مزرا امد و کارگر دید و برای این که دیگر این اتفاق نیفتد از سر جاده تا مزرعه کلانتر تل های کوچک درست کرد تا مسافران این تل ها را دنبال کنند تا به مزرا برسند و سر جاده هم با هزینه وی اطاقکی ساخته شد تا مسافران در سرما و
گرما سر پناهی داشته باشند . روانش شاد
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مقدمه
در ایران باستان سگ نگهبان مورد اذیت و آزار قرار نمی گرفت و حقوق و مزایایی داشت با سگ مهربان بودن و او را جزیی از این طبیعت بشما آوردن و این که هرچه در این جهان وجود دارد لازم و ملزوم هم دیگرند وارد فرهنگ ایران شده بود و برای ماندگاری این فرهنگ وارد مراسم دینی ما زرتشتیان گردید بعنوان مثال اگر سال یا گهنبار یا سی روزه و ... خوانده میشد خوراک سگ نیز آماده می گردید و به سگ ها هم از این مراسم سهمی می رسید . در مزرعه کلانتر چون تقریبا تمام مراسم را زنده نگاه داشته اند . در هر خانه که مراسم دینی دارند به سگ کوچه مزرعه کلانتر هم خوراک آن مراسم را می دهند و چون در سال هرخانه ای چند ین مراسم دینی و میهنی دارند پس هرخانه ای چندین با ر باین سگ ها خوراک می دهند از این رو است که اهالی مزرعه کلانتر در کوچه یا صحرا اگر هستند ترسی از سگ ندارند بلکه سگ کمکی است بآنها که اگر در شب در صحرا جانوری بخواهد بآنها حمله کند سگ ها هجوم می آورند و جانور فراری می گردد . اهالی مزرعه کلانتر در قدیم زمانی که می خواستند برای خرید مایحتاج زندگی شان به شهر یزد بروند باید از مزرعه کلانتر تا جاده ماشین رو شش کیلومتر پیاده بروند و آنجا بمانند تا ماشین بیاید و آنهارا سوار کند و به یزد ببرد و چون در یزد کسی را نداشتند باید بعد از خرید و انجام کارهای ضروری پسین با ماشین برگردند . جالب است آنهایی که صبح میر فتند چند سگ آنها را همراهی میکردند و غروب که بر می گشتند همین که به بالای تل مزرا می رسیدند سگ ها پارس کنان به پیش وازشان می رفتند و اهالی می فهمیدند که کسی از سر جاده به مزرا میاید .
این مقدمه را نوشتم تا خاطره ای از رستم بهرام سامیا که برایمان رسیده و می خواهیم در سایت بگزاریم در حال و هوای ماجرا قرار بگیرید
با سپاس از رستم بهرام سامیا
در ایران باستان سگ نگهبان مورد اذیت و آزار قرار نمی گرفت و حقوق و مزایایی داشت با سگ مهربان بودن و او را جزیی از این طبیعت بشما آوردن و این که هرچه در این جهان وجود دارد لازم و ملزوم هم دیگرند وارد فرهنگ ایران شده بود و برای ماندگاری این فرهنگ وارد مراسم دینی ما زرتشتیان گردید بعنوان مثال اگر سال یا گهنبار یا سی روزه و ... خوانده میشد خوراک سگ نیز آماده می گردید و به سگ ها هم از این مراسم سهمی می رسید . در مزرعه کلانتر چون تقریبا تمام مراسم را زنده نگاه داشته اند . در هر خانه که مراسم دینی دارند به سگ کوچه مزرعه کلانتر هم خوراک آن مراسم را می دهند و چون در سال هرخانه ای چند ین مراسم دینی و میهنی دارند پس هرخانه ای چندین با ر باین سگ ها خوراک می دهند از این رو است که اهالی مزرعه کلانتر در کوچه یا صحرا اگر هستند ترسی از سگ ندارند بلکه سگ کمکی است بآنها که اگر در شب در صحرا جانوری بخواهد بآنها حمله کند سگ ها هجوم می آورند و جانور فراری می گردد . اهالی مزرعه کلانتر در قدیم زمانی که می خواستند برای خرید مایحتاج زندگی شان به شهر یزد بروند باید از مزرعه کلانتر تا جاده ماشین رو شش کیلومتر پیاده بروند و آنجا بمانند تا ماشین بیاید و آنهارا سوار کند و به یزد ببرد و چون در یزد کسی را نداشتند باید بعد از خرید و انجام کارهای ضروری پسین با ماشین برگردند . جالب است آنهایی که صبح میر فتند چند سگ آنها را همراهی میکردند و غروب که بر می گشتند همین که به بالای تل مزرا می رسیدند سگ ها پارس کنان به پیش وازشان می رفتند و اهالی می فهمیدند که کسی از سر جاده به مزرا میاید .
این مقدمه را نوشتم تا خاطره ای از رستم بهرام سامیا که برایمان رسیده و می خواهیم در سایت بگزاریم در حال و هوای ماجرا قرار بگیرید
با سپاس از رستم بهرام سامیا
بخشی از یادمانده مروارید رشید شهریاری
مادرم مروارید رشید تعریف می کند که یک روز صبح زود قبل از این که هوا گرم شود با خاله ام شیرین رشید از مزرعه کلانتر را ه افتادند تا به یزد بروند سگ ها طبق معمول آنها را همراهی میکردند نزدیک جاده ماشین رو که رسیدند سگ ها بر گشتند به جز یک سگ بزرگ که آن را سگ گشتاسب اردشیر می نامیدند چون به جاده رسیدند آن هم برگشت هنوز خیلی از ما دور نشده بود که گرگی از دور به سرعت بطرف ما می آمد مادرم می گوید . من به خواهرم شیرین گفتم این گرگ است که بطرف ما می آید ولی چون او از من بزرگتر بود می خواست بمن دلداری بدهد . گفت فکر نمی کنم . همین که به نزدیک ما رسید بروی پا هایش بلند شد و دستانش را به سینه خواهرم زد و او را به زمین انداخت و ما هر دو از ترس جیغ کشیدیم تا خواست خواهرم را گاز بگیرد سگ گشتاسب اردشیر که هنوز فاصله زیادی با ما نداشت بسرعت خود را بما رسانید و گرگ از دیدن سگ پا به فرار گذاشت و بطرف بیابان رفت . ما هم که از ترس همه وجودمان می لرزید روی زمین نشستیم ولی سگ برگشت و از کنار ما نرفت و همان جا ماند تا این که ماشینی از طرف اردکان آمد که به یزد برود سر جاده مزرا توقف کرد و دو نفر به نام های راحت و ماندگار که از شریف آباد آمده بودند تا بمزرا بروند و عروس شان گوهر فریدون را ببینند از آن پیاده شدند بعد از آن که وضع ما را دیدند و از ما جرا با خبر شدند با همان ماشین با ما به یزد آمدند و از ترس گرگ به مزرا نرفتند . مادرم بارها گفته که این خاطره را هرگز فراموش نخواهد کرد و به قول خودش از آن روز فهمیده که سگ چه حیوان با وفایی است
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بخشی از یاد ماندههای من از مزرا کلانتر
زاده یزدم ولی ریشه ام مزراعی است. از کودکی عاشق مزرا بودم و هستم. خوب بیاد دارم زمان کودکی هروقت به مزرا میرفتیم وقت باز گشت با گریه و زاری مرا از مزرا به شهر یزد میاوردند و گاهی هم که پدر و مادر زورشان بمن نمی رسید و گریه و زاری مرا می دیدند اجازه میدادند چند روزی بیشتر در مزرا نزد بامس خدابخش و ممس خورشید و عمه سیمین بمانم بامس تعدادی گوسقند و یکی د وتاهم گاو و گوسا له داشت که برای من بهترین سرگرمی بودند من با انها بازی میکردم و سر گرم بودم و صبها با شیر گاو و سر شیر از من که اولین نوه انها بودم پذیرایی خوبی میکردند. ان زمان مزرا شور و حال دیگری داشت در اکثر خانه ها باز بود و خانه ها پراز جمعیت و بچه های زیادی هم در مزرا زندگی میکردند که برای من هم بازیهای خوبی بودند. راستش را بخواهید من شب های مزرا را دوست نداشتم چون که با تاریک شدن هوا به سبب نبود برق سیاهی شب همه جا را فرا میگرفت و من نمی توانستم در تاریکی با بچه ها بازی کنم فقط باید پای صحبت بزرگترها می نشستم و از حرفی که چیزی از ان سر در نمی اوردم بشنوم. خوب بیاد دارم در این تاریکی ها شغال ها زوزه میکشید ند و من از ترس خودم را به ممس خورشید می چسباندم و او مرا بغل میکرد و میگفت شغال ها اینجا نیستند توی صحرا هستند و برای اطمینان خاطر من فتیله چراغ دستی اش را بالا می کشید تا من بگفته او اعتماد کنم. در خانه های مزرا وسیله روشنایی چراغ موشی یا دستی یا چراغ گرد سوز بود. مزرا ان زمان جاده ماشین رو نداشت و تنها جاده شوسه ایی بین شهری که وجود داشت فاصله اش تا مزرا خیلی زیاد بود و این جاده طرف پایین مزرا قرار گرفته بود و برای رسیدن باین جاده ماشین رو باید از جاده باریکی که فقط پیاده یا با الاغ می توانستیم برویم استفاده کنیم و زمانیکه بسر جاده میرسید یم باید ساعت ها در سرما و گرما در این بیابان برهوت می ماندیم تا شاید ماشینی بیاید و ما را سوار کند و به یزد ببرد
چهار یا پنج ساله بودم که در یکی از روزهای پاییزی که به به فرخ چند روزی تعطیل بود با اصرارمن و خواهرم پروین که سه سالئ بیش نداشت راضی شد ما را بمزرا ببرد من و پروین از خانه مان که در یزد بود همراه با پدر پیاده بسوی گاراژ اتوبوس خط اردکان- یزد براه افتادیم و از شوق دیدار مزرا هیچ شکایتی از این پیاده روی طولانی نداشتیم. در گاراژ سواربر اتوبوسئ شدیم که گویاساخت لیلاند بود و دماغ بزرگی داشت و بسوی مزرا حرکت کردیم راستش نمیدانم این مسیر چقدر طول کشید ولی برای من خیلی طولانی بود. بالاخره سر جاده مزرا پیاده شدیم یعنی وسط بیابان برهوتی که اثار زندگی در ان نبود واز بخت بد ما طوفان سهمگینی براه افتاده بود و طو فان کویری باخودش شن و ماسه می اورد و در هوا پخش میکند که نمی توان سه متری خود را دید پیاده که شدیم به به فرخ گفت باید در اطاقکی که سر جاده ساخته بودند تا مسافران از سرما و گرما در امان باشند بمانیم که شاید طوفان کمئ فروکش کند. این اطاقک در نداشت توی ان که نشسته بودیم شن و ماسه بسرو صورت مان میخورد و می سوخت بعد از مدتی پدر گفت چاره ای نیست باید در این طوفان بطرف مزرا حرکت کنیم چون بیم آن میرفت که شب فرا رسد و یافتن مسیر برایمان دشوارتر گردد
بیاد دارم پدر کیسه هایی که بهمراه داشت و توی انها قند و نبات و... بود توی چادرشب ریخت و کیسه را بروی سر ما کشید تا طوفان شن کمتر مارا بیازارد ولی چون نمی توانستیم نفس بکشیم جلو انرا سوراخ کرد که بتوانیم نفس بکشیم. طوفان شن جاده باریک مزرا را پوشانده بود و پیدا کردن راه بسیار دشوار و برای اینکه راه را گم نکنیم پدر گفت دنبال تل بروید و مبادا انرا گم کنید ( تل مقداری خاک بود که بفاصله چند متری روی هم انباشته بودند و یک بر امد گی بوجود امده بود وچون پشت سر هم بود مسافران این کوپه خاک را دنبال میکردند تا بمزرا برسند ).. من که این همه بیزد و مزرا رفته بودم تازه ان روز فهمیدم که این تل ها چه نقش بزرگی در زندگی ما مزرایی ها داشتند این تل ها بمانند تابلهائ امروز ی بودند که ما بتوانیم مسیر خود را پیدا کنیم. بهرحال من و پروین تنها سرگرمیمان در این مسیر سخت و طوفانی پیدا کردن تلها بود و با هم مسابقه داشتیم و پس از ساعت ها پیاده روی در این طوفان سهمگین ساختمانهای مزار در میان گرد و خاکها نمایان شدند و ما با دیدن مزرا سختی راه را فراموش کردیم . برعکس روزهای دیگر کسی توی کوچه های مزرا نبود چون همه از دست طوفان بخانه هایشان پناه برده بودند زمانی که بخانه رسیدیم دهان و دماغ مان پر از شن بود و هرچه می شستیم تمیز نمی شد. یادش بخیر ممس خورشید بلا فاصله چای دارچین مخصوص خودش که طعم خیلی خوبی داشت برایمان اورد تا بخوریم و سر حال بیایم اکنون که بگذشته فکر می کنم می بینم چه روز های سختی بود ولی من ان سختی ها را هم دوست داشتم و هنوز هم این خاطره با من است و مرا به روزهای دور بروزهای شاد کودکی میبرد من بزرگ شدم و از مزرعه کلانتر و یزد و ایران رفتم ولی هنوز احساس می کنم قسمتی از وجودم توی کوچه های مزرعه کلانتر جا مانده
اردشیرجمشیدی کلانتری
چهار یا پنج ساله بودم که در یکی از روزهای پاییزی که به به فرخ چند روزی تعطیل بود با اصرارمن و خواهرم پروین که سه سالئ بیش نداشت راضی شد ما را بمزرا ببرد من و پروین از خانه مان که در یزد بود همراه با پدر پیاده بسوی گاراژ اتوبوس خط اردکان- یزد براه افتادیم و از شوق دیدار مزرا هیچ شکایتی از این پیاده روی طولانی نداشتیم. در گاراژ سواربر اتوبوسئ شدیم که گویاساخت لیلاند بود و دماغ بزرگی داشت و بسوی مزرا حرکت کردیم راستش نمیدانم این مسیر چقدر طول کشید ولی برای من خیلی طولانی بود. بالاخره سر جاده مزرا پیاده شدیم یعنی وسط بیابان برهوتی که اثار زندگی در ان نبود واز بخت بد ما طوفان سهمگینی براه افتاده بود و طو فان کویری باخودش شن و ماسه می اورد و در هوا پخش میکند که نمی توان سه متری خود را دید پیاده که شدیم به به فرخ گفت باید در اطاقکی که سر جاده ساخته بودند تا مسافران از سرما و گرما در امان باشند بمانیم که شاید طوفان کمئ فروکش کند. این اطاقک در نداشت توی ان که نشسته بودیم شن و ماسه بسرو صورت مان میخورد و می سوخت بعد از مدتی پدر گفت چاره ای نیست باید در این طوفان بطرف مزرا حرکت کنیم چون بیم آن میرفت که شب فرا رسد و یافتن مسیر برایمان دشوارتر گردد
بیاد دارم پدر کیسه هایی که بهمراه داشت و توی انها قند و نبات و... بود توی چادرشب ریخت و کیسه را بروی سر ما کشید تا طوفان شن کمتر مارا بیازارد ولی چون نمی توانستیم نفس بکشیم جلو انرا سوراخ کرد که بتوانیم نفس بکشیم. طوفان شن جاده باریک مزرا را پوشانده بود و پیدا کردن راه بسیار دشوار و برای اینکه راه را گم نکنیم پدر گفت دنبال تل بروید و مبادا انرا گم کنید ( تل مقداری خاک بود که بفاصله چند متری روی هم انباشته بودند و یک بر امد گی بوجود امده بود وچون پشت سر هم بود مسافران این کوپه خاک را دنبال میکردند تا بمزرا برسند ).. من که این همه بیزد و مزرا رفته بودم تازه ان روز فهمیدم که این تل ها چه نقش بزرگی در زندگی ما مزرایی ها داشتند این تل ها بمانند تابلهائ امروز ی بودند که ما بتوانیم مسیر خود را پیدا کنیم. بهرحال من و پروین تنها سرگرمیمان در این مسیر سخت و طوفانی پیدا کردن تلها بود و با هم مسابقه داشتیم و پس از ساعت ها پیاده روی در این طوفان سهمگین ساختمانهای مزار در میان گرد و خاکها نمایان شدند و ما با دیدن مزرا سختی راه را فراموش کردیم . برعکس روزهای دیگر کسی توی کوچه های مزرا نبود چون همه از دست طوفان بخانه هایشان پناه برده بودند زمانی که بخانه رسیدیم دهان و دماغ مان پر از شن بود و هرچه می شستیم تمیز نمی شد. یادش بخیر ممس خورشید بلا فاصله چای دارچین مخصوص خودش که طعم خیلی خوبی داشت برایمان اورد تا بخوریم و سر حال بیایم اکنون که بگذشته فکر می کنم می بینم چه روز های سختی بود ولی من ان سختی ها را هم دوست داشتم و هنوز هم این خاطره با من است و مرا به روزهای دور بروزهای شاد کودکی میبرد من بزرگ شدم و از مزرعه کلانتر و یزد و ایران رفتم ولی هنوز احساس می کنم قسمتی از وجودم توی کوچه های مزرعه کلانتر جا مانده
اردشیرجمشیدی کلانتری