ماجرای ساختن آب انبار مزرعه کلانتر
به قلم کیومرث سامیا کلانتری
در روزگار قدیم چون آب چشمه مزرعه کلانترشور مزه بود اهالی برای این که اب خوردن داشته باشند مجبور بودند از آب باران استفاده کنند . باید آب باران را ذخیره می کردند و از آن استفاده می کردند . واضح است که باید آب انبار را خارج از روستا می ساختند تا آب که از بیابان اطراف در اثر بارش باران روان می شد باین آب انبار ها هدایت کنند . این آب انبار ها همه بدون شیر بود و تقریبا رو باز مثل آب انبار اردشیر خدامراد و آب انبار بهرام خسرو و آب انبار مزرعه حاجی که از زیر ریگ بیرون آورده بودند . روانشاد بهرام خداداد که سفری به هندوستان رفته بود بعد از باز گشت باین فکر افتاد که باید آب انباری ساخته شود که سقف داشته باشد و بجای این که ظرف را درون آب انبار بگذارند و پر کنند شیری داشته باشد که ظرف را زیر شیر اب انبار بگذارند و شیر را باز کنند نا پر شود و اهالی اب سالمتری بنوشند .تصمیم گرفت پول جمع کند و اب انباری که شیر داشته باشد و رو باز نباشد بسازد از اینرو در سفر دیگری که به هندوستان داشت بسراغ زرتشتیان بمبعی رفت و از انها برای ساخت اب انبار کمک مالی خواست و مقداری پول هم جمع کرد تا اینکه روزی گذرش به مغازه کیخسرورشید خسرو افتاد و جریان ساخت اب انبار را برایش تعریف کرد . کیخسرو گفت هرچه پول از مردم گرفتی بانها باز گردان من هزینه ساخت اب انبار می پردازم در صورتی که کسی مسئول ساختن آن بشود و بعد از این که تمام شد پول سه شبانه روز اب علی اباد که شما می گویید شیرین است را من می پردازم همرا ه با هزینه مسیری که اب علی اباد به اب انبار برسد.درصورتی که سر در اب انبار سنگی بنامگانه برادرم روانشاد گشتاسب رشید خسرو نسب نمایید . بهرام خداداد قبول کرد و با حواله ای بایران امد و پول حواله را گرفت و بدنبال مسئولی گشت که مسئولیت ساختن اب ابنار را قبول کند تا این که بهرام ماندگار این مسئولیت را پذیرفت و در سال 1312 شمسی کار ساخت اب انبار بپبایان رسیدو تابلویی باین مضنون بر سر در ان نصب کردند که هنوز هم باقی است ( فرزانه خیر اندیش کیخسرو رشید خسرو نصر ابادی از وجه خویش بنامگانه برادر خود مرحوم گشتاسب رشید خسرو نصر ابادی این اب انبار را در مزرعه کلانتر ساخته که اهالی از ان استفاده کنند و اب بردارند و بنوشند و کیخسرو بانی مزبور رابه دعای خیر یاد
نمایند و طلب امرزش روان مرحوم گشتاسب رشید را از یزدان امرزشگر خواستار باشند ) روان همگی شاد و کار نیکشان چراغ راه ما باد .
____________________________________________________________________________
نمایند و طلب امرزش روان مرحوم گشتاسب رشید را از یزدان امرزشگر خواستار باشند ) روان همگی شاد و کار نیکشان چراغ راه ما باد .
____________________________________________________________________________
یادی از آموزگاران مزرعه کلانتر
به قلم سهراب کادمی
آنگونه که سالمندان مزرعه کلانتر میگویند و خود آنها هم از بزرگان خود شنیده اند حدود ۱۵۰ سال یا بیشتر از آن که هنوز مدرسه ای ساخته نشده بود و خانوادهها بچههای خود را نزد استادهای خانگی میفرستادند تا خواندن و نوشتن و حساب سیاق و بویژه اوستا خواندن یاد بگیرند، این استادها خانگی چندین نفر بودهاند ولی معروفترین آنها روانشاد استاد بهرام ماندگار مهری بود ه است (بهرام موند)، تا اینکه با سر پرستی شادروان اردشیر خسرو بهمردی که کدخدای روستا بوده است مدرسه ای در میان ده ساخته میشود که هنوز بازمانده آن وجود دارد و در حال حاضر خانه مسکونی یکی از اهالی میباشد.
پس از آماده شدن مدرسه بچه ها همگی برای یاد گیری به مدرسه ده میرفتند و شادروان استاد بهرام ماندگار هم آموزگار مدرسه شدند.
پس از استاد بهرام ماندگار استاد بهرام خداداد منوچهری که از بمبی به مزرا بر گشته بودند بعنوان آموزگار برگزیده شدند و چند سالی ایشان آموزگار روستا بودند، زنان و مردان سالمندی هنوز وجود دارند که شاگرد استاد بهرام خداداد بودهاند، گویا پس از چندی استاد بهرام دوباره راهی بمبی میشوند و پس از ایشان یک نفر بنام بهرام اسفندیار بهمردی از اهالی شریف آباد اموزگاری روستا را بعهده میگیرد و پس از ایشان باز هم یک نفر از شریف آباد بنام بهرام خدابنده شهمردان اداره مدرسه را عهده دار میشود "جالب است که نام همه استادان بهرام بوده است".
استادانی چون استاد اردشیر دبستانی و استاد کریمداد سلامتی هم به عنوان استادان ارشد گاه به گاه میآمدند و از بچهها امتحان میگرفتند . گرچه آموزگاران شریف آبادی در خانههای اهالی محل از جمله منزل اردشیر آبادان و یا رستم بهرام ساکن بودند ولی برای رسیدگی و سرکشی به خانواده و یا امور کشاورزی خود ناچار بودند که بین شریف آباد و مزرعه کلانتر با دوچرخه یا پیاده در رفت و آمد باشند و این کار را بسیار دشوار میکرد بهمین مناسبت مردم ده به این اندیشه افتادند تا دوباره از بین اهالی کسی را برای اموزگاری بر گزینند از روانشاد اردشیر نمیری درخواست شد تا اموزگاری ده را بپذیرد و ایشان پزیرفتند
در سال ۱۳۱۵ یا۱۳۱۶ خورشیدی روانشاد جمشید استاد بهرام ورجاوندی که یکی از خیر اندیشان و نیکو کاران مزرعه کلانتر بودند از بمبی به مزرعه کلانتر باز گشتند و با هزینه شخصی خود مدرسه دیگری ساختند و در نظر بود مدرسه موجود که حالا مدرسه کهنه نامیده می شد مدرسه دخترانه باشد و مدرسه نوساز از آن پسران باشد، و گویا زمان نه چندان درازی هم چنین شد
روانشاد استاد اردشیر نمیری زمان طولانی اموزگاری روستا را به عهده داشتند و چه آموزگار شایسته و با تدبیری بودند، بسیاری خاطرات خوش دوران اموزگاری ایشان را به یاد دارند، زمانی که ایشان آموزگار بودند در ایران سازمان پیشاهنگی بوجود آمده بود و استاد اردشیر چند روزی در کلاس پیشاهنگی شرکت کرده بودند و آموزشهای اولییه را فرا گرفته بودند و آنها را به بچهها میآموختند، برای نمونه بچه ها آموخته بودند وقتی از کوچه و محله میگذرند و بزرگتری را می بینند سلام پیشاهنگی بدهند و بگویند شاد زی یا دیر زی، استاد اردشیر در ماه اردیبهشت که گلها میشکفتند بچهها را ردیف میکردند و به پایین صحرا میبردند تا بچهها گلچینی کنند و سرود بخوانند.
مکانی بود بنام باغ بیجنی که جویبارهایش پر از درخت گًل سرخ بود و در ماه اردیبهشت همه غنچهها تبدیل به گًل میشدند و چشم انداز بسیار زیبایی بوجود میآوردند. بچهها با شاخههای گًل و به ترتیب از صحرا به روستا بر میگشتند و در سر راه هر کجا کسی مشغول کشت و کار و رسیدگی به کار کشاورزی خود بود بچهها با آوای رسا و گروهی خدا قوت میگفتند و عمرتان دراز باد میشنیدند.
ر د شدن از کوچههای ده به راستی شور انگیز و نشاط آور بود، خانمهای خانه هر بامداد داخل و بیرون از خانه را آب و جارو میکردند و بو ی اسفند و کندر مشام را مینواخت و از سوی دیگر طنین نوای اوستا از همه خانهها به گوش میرسید و محیطی براستی معنوی به وجود میآورد.
استاد اردشیر و بچهها وارد مدرسه میشدند و نخستین کار شستن دست و روی از جویبار ی که از توی مدرسه میگذشت بود و سپس بچهها به صف میشدند برای خواندن اوستا
یکی از بچهها با آوا ی رسا اوستا را میخواند و دیگران باز گو میکردند، بین بچهها چند نفر غیر زرتشتی هم بودند و برخی از آنها داوطلبانه در صف میایستادند و مانند بچههای زرتشتی اوستا را باز گو میکردند، جالب اینکه برخی از آنها اوستا را از بر شده بودند، بین شاگردان پسر بچه ای بود به نام حکم الله که بقدری اوستا را خوب یاد گرفته بود که گاهی او اوستا را میخواند و بقیه بازگو میکردند . پس از اوستا خواندن کلاس درس و پرسش و پاسخ آغاز میشد
استاد اردشیر تا سال ۱۳۲۵ آموزگار روستا بودند و پس از آن به تهران کوچ نمودند و در تهران کارمند انجمن زرتشتیان تهران شدند و به جماعت خدمت میکردند، چند سالی پس از انقلاب اسلامی ایشان با خانواده به ایالت متحده آمریکا مهاجرت نمودند و تا پایان عمر در آمریکا ماندند و همان جا دار فانی را وداع گفتند روانشان شاد و بهشت برین جایگاهشان با د
پس از مهاجرت استاد اردشیر به تهران آقای بهمرد اسفندیار بهمردی آموزگار روستا شدند، استاد بهمرد که عمرشان دراز با د، زمان طولانی آموزگار روستا بودند و ایشان هم براستی آموزگار دلسوز و خوبی بودند و مدرسه را به خوبی اداره میکردند . با خشکیدن قناتها یکی پس از دیگری و کوچ اجباری مردم از روستا تعداد دانش آموزان رو به کاهش گذاشت تا اینکه خود استاد بهمرد هم مجبور به ترک روستا شد . استاد بهمرد افسوس میخورد که چرا یکی دو سال دیگر دوام نیاورده است، چون دو سال پس از رفتن ایشان همه آموزگاران روستاها با پیشینهشان به استخدام رسمی دولت در آمدند و حقوق و مزایا ی دولتی میگرفتند ولی شور بختانه نصیب ایشان نشد
به هر حال، پس از رفتن ایشان ۲ دوره یکساله از سپاه دانش آن روزگاران، آموزگار خواسته شد که فرستادند و پس از آن مدرسه تعطیل و بسته شد
ما در اینجا یاد همه آموزگاران را گرامی میدانیم و برای درگذشتگان آمرزش روان و برای استاد بهمرد دیر زیوی و بکام زیوی خواستاریم
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پس از آماده شدن مدرسه بچه ها همگی برای یاد گیری به مدرسه ده میرفتند و شادروان استاد بهرام ماندگار هم آموزگار مدرسه شدند.
پس از استاد بهرام ماندگار استاد بهرام خداداد منوچهری که از بمبی به مزرا بر گشته بودند بعنوان آموزگار برگزیده شدند و چند سالی ایشان آموزگار روستا بودند، زنان و مردان سالمندی هنوز وجود دارند که شاگرد استاد بهرام خداداد بودهاند، گویا پس از چندی استاد بهرام دوباره راهی بمبی میشوند و پس از ایشان یک نفر بنام بهرام اسفندیار بهمردی از اهالی شریف آباد اموزگاری روستا را بعهده میگیرد و پس از ایشان باز هم یک نفر از شریف آباد بنام بهرام خدابنده شهمردان اداره مدرسه را عهده دار میشود "جالب است که نام همه استادان بهرام بوده است".
استادانی چون استاد اردشیر دبستانی و استاد کریمداد سلامتی هم به عنوان استادان ارشد گاه به گاه میآمدند و از بچهها امتحان میگرفتند . گرچه آموزگاران شریف آبادی در خانههای اهالی محل از جمله منزل اردشیر آبادان و یا رستم بهرام ساکن بودند ولی برای رسیدگی و سرکشی به خانواده و یا امور کشاورزی خود ناچار بودند که بین شریف آباد و مزرعه کلانتر با دوچرخه یا پیاده در رفت و آمد باشند و این کار را بسیار دشوار میکرد بهمین مناسبت مردم ده به این اندیشه افتادند تا دوباره از بین اهالی کسی را برای اموزگاری بر گزینند از روانشاد اردشیر نمیری درخواست شد تا اموزگاری ده را بپذیرد و ایشان پزیرفتند
در سال ۱۳۱۵ یا۱۳۱۶ خورشیدی روانشاد جمشید استاد بهرام ورجاوندی که یکی از خیر اندیشان و نیکو کاران مزرعه کلانتر بودند از بمبی به مزرعه کلانتر باز گشتند و با هزینه شخصی خود مدرسه دیگری ساختند و در نظر بود مدرسه موجود که حالا مدرسه کهنه نامیده می شد مدرسه دخترانه باشد و مدرسه نوساز از آن پسران باشد، و گویا زمان نه چندان درازی هم چنین شد
روانشاد استاد اردشیر نمیری زمان طولانی اموزگاری روستا را به عهده داشتند و چه آموزگار شایسته و با تدبیری بودند، بسیاری خاطرات خوش دوران اموزگاری ایشان را به یاد دارند، زمانی که ایشان آموزگار بودند در ایران سازمان پیشاهنگی بوجود آمده بود و استاد اردشیر چند روزی در کلاس پیشاهنگی شرکت کرده بودند و آموزشهای اولییه را فرا گرفته بودند و آنها را به بچهها میآموختند، برای نمونه بچه ها آموخته بودند وقتی از کوچه و محله میگذرند و بزرگتری را می بینند سلام پیشاهنگی بدهند و بگویند شاد زی یا دیر زی، استاد اردشیر در ماه اردیبهشت که گلها میشکفتند بچهها را ردیف میکردند و به پایین صحرا میبردند تا بچهها گلچینی کنند و سرود بخوانند.
مکانی بود بنام باغ بیجنی که جویبارهایش پر از درخت گًل سرخ بود و در ماه اردیبهشت همه غنچهها تبدیل به گًل میشدند و چشم انداز بسیار زیبایی بوجود میآوردند. بچهها با شاخههای گًل و به ترتیب از صحرا به روستا بر میگشتند و در سر راه هر کجا کسی مشغول کشت و کار و رسیدگی به کار کشاورزی خود بود بچهها با آوای رسا و گروهی خدا قوت میگفتند و عمرتان دراز باد میشنیدند.
ر د شدن از کوچههای ده به راستی شور انگیز و نشاط آور بود، خانمهای خانه هر بامداد داخل و بیرون از خانه را آب و جارو میکردند و بو ی اسفند و کندر مشام را مینواخت و از سوی دیگر طنین نوای اوستا از همه خانهها به گوش میرسید و محیطی براستی معنوی به وجود میآورد.
استاد اردشیر و بچهها وارد مدرسه میشدند و نخستین کار شستن دست و روی از جویبار ی که از توی مدرسه میگذشت بود و سپس بچهها به صف میشدند برای خواندن اوستا
یکی از بچهها با آوا ی رسا اوستا را میخواند و دیگران باز گو میکردند، بین بچهها چند نفر غیر زرتشتی هم بودند و برخی از آنها داوطلبانه در صف میایستادند و مانند بچههای زرتشتی اوستا را باز گو میکردند، جالب اینکه برخی از آنها اوستا را از بر شده بودند، بین شاگردان پسر بچه ای بود به نام حکم الله که بقدری اوستا را خوب یاد گرفته بود که گاهی او اوستا را میخواند و بقیه بازگو میکردند . پس از اوستا خواندن کلاس درس و پرسش و پاسخ آغاز میشد
استاد اردشیر تا سال ۱۳۲۵ آموزگار روستا بودند و پس از آن به تهران کوچ نمودند و در تهران کارمند انجمن زرتشتیان تهران شدند و به جماعت خدمت میکردند، چند سالی پس از انقلاب اسلامی ایشان با خانواده به ایالت متحده آمریکا مهاجرت نمودند و تا پایان عمر در آمریکا ماندند و همان جا دار فانی را وداع گفتند روانشان شاد و بهشت برین جایگاهشان با د
پس از مهاجرت استاد اردشیر به تهران آقای بهمرد اسفندیار بهمردی آموزگار روستا شدند، استاد بهمرد که عمرشان دراز با د، زمان طولانی آموزگار روستا بودند و ایشان هم براستی آموزگار دلسوز و خوبی بودند و مدرسه را به خوبی اداره میکردند . با خشکیدن قناتها یکی پس از دیگری و کوچ اجباری مردم از روستا تعداد دانش آموزان رو به کاهش گذاشت تا اینکه خود استاد بهمرد هم مجبور به ترک روستا شد . استاد بهمرد افسوس میخورد که چرا یکی دو سال دیگر دوام نیاورده است، چون دو سال پس از رفتن ایشان همه آموزگاران روستاها با پیشینهشان به استخدام رسمی دولت در آمدند و حقوق و مزایا ی دولتی میگرفتند ولی شور بختانه نصیب ایشان نشد
به هر حال، پس از رفتن ایشان ۲ دوره یکساله از سپاه دانش آن روزگاران، آموزگار خواسته شد که فرستادند و پس از آن مدرسه تعطیل و بسته شد
ما در اینجا یاد همه آموزگاران را گرامی میدانیم و برای درگذشتگان آمرزش روان و برای استاد بهمرد دیر زیوی و بکام زیوی خواستاریم
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
زندگی نامه روانشاد مهربان بهمردی کلانتری یکی از خادمین راستین مزرعه کلانتر
|
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اغازسخن
درست بخا طر دارم که سومین روز پنجی بود که با چند نفر دیگر زیر صابات اردشیر که وسط مزرعه کلانتر ساخته شده نشسته بودیم و گپ می زدیم و بچه ها در این هوای گرم به هم دیگر اب می پاشیدند تا خنک شوند یا به نوعی یادی از جشن تیرگان کرده باشند . روانشاد کیخسرو جمشیدی که روی تخت صابات نشسته بود شروع به صحبت کرد و گفت . من بچه بودم و گوشه این صابات ایستاده بودم که خدابخش مهر خدا بیامرز از کوچه خانه اش بیرون امد و نگاهی بان هاییکه در زیر صابات نشته بودند کرد و گفت . شما هیچ می دانید کسی که این صابات را ساخته تا شما زیر سایه ان بنشینید و استراحت کنید خودش هم اکنون در این هوای گرم توی صحرا مشغول صاف کردن تل است تا کرتی به کرت هایش اضافه کند و محصول بیشتری بدست بیاورد و از فروش محصولش برای مزرعه کلانتر چیز دیگری بسازد تا اهالی از ان استفا ده کنند . این حرف که از کیخسرو شنیدم تعجب کردم و بخودم گفتم این چه فرهنگی است که یک نفر این قدرزحمت بکشد تا وسیله اسایش دیگران را فراهم کند .بدنبال کارهای نیکی که انجام داده بود رفتم و کارهایی که در مدت زندگی اش انجام داده را تا جایی که توانستم بدست اوردم که در پی می اید تا هم یادی از این بزگواران که خادمین راستین جامعه بوده اند کرده باشیم و خاطره شان را گرامی بداریم . اگر شما نیز از این خادمین که بطور حتم در مزرعه کلانتر زیاد بوده و هستند سراغ دارید برایمان بفرستید تا بنام خودتان در سایت قرار دهیم . با سپاس از یکایک شما . سایت مزرعه کلانتر
اردشیر خدامراد سامیا
انهاییکه سن و سالی ازشان گذشته شاید نام اردشیر خدامراد سامیا را شنید ه باشند او کسی بوده که از مزرعه کلانتر بیرون نرفته. کسانی بودند که در ان زمان به هندوستان می رفتند و کار می کردند و برای خانواده شان پول می فرستادند . ولی او در مزرعه کلانتر مانده و زمین های موات را اباد و خوش حال از این که می دیده مزرعه کلانتر اباد می شود. اولین چیزی که بفکرش رسید ه این که مزرعه کلانتر با این همه جماعت زرتشتی که دارد چرا اتشکده ندارد زمین پشت خانه اش را اماده کرده و شروع به ساختن اتشکده نموده بعد از فارغ شدن از ساخت اتشکده بفکر افتاده روز های گرم تابستان و کوچه های بدون درخت مزرعه کلانتر باید سایه ای باشد که اگر خسته ای از راه رسید کمی استراحت کند . چون ان زمان اب مزرعه کلانتر زیاد بوده و زمین زیر کشت فراوان پس این صابات را ساخته .بعد از ان که ساخت صابات را به پایان رسانده چون کاروانی که از طرف اردکان می امدند تا به یزد و بالعکس بروند از مزرعه کلانتر می گذشتند اب انباری سر راه این کاروانیان ساخته تا بتوانند از اب ان برای خوردن استفاده کنند . بعد از تمام کردن ساخت اب انبار روزی که به پیر هریشت می رفته متوجه شده که در این کویر بی انتها اگر کسی ابش را تمام کند از تشنگی تلف خواهد شد از اینرو قنات ابی که ابش با ردکان می رفته پیدا کرده و کانالی بان زده تا رهگذران بتوانند هم از هوای خنک ان در روزهای گرم کویری استفاده کنند و هم از اب روانش برای خوردن سود ببرند . بنظر می رسد تمام مدت عمرش بفکر رفاه برای دیگران بوده . روانش شاد . از چنین پدری فرزندانی که انها نیز برای خدمت به دیگران سهمی داشته اند بجای مانده که یکی از انها جمشید اردشیر بوده . چون پدرش اب انبار ساخته و زمستان که کاروان می خواسته از ان مسیر عبور کنند چون سر راهشان رودخانه بوده و در این رودخانه سیل جریان داشته باید مسیر طولانی را طی کنند و رودخانه را دور بزنند و خود اهالی نیز در زمستان مشگل داشتند . پس پلی روی رودخانه ساخته که هنوز هم موجود است . فرزند دیگرش بنام کیخسرو اردشیر برای این که در ان زمان بودند کسانی که چیزی برای خوردن نداشتند گونی گندم یا جو را از حسن اباد به مزرعه کلانتر می فرستاده تا مادرش بنام گل که از وضع اهالی بیشتر خبر داشته بدون این که کسی متوجه شود در اختیار انها قرار دهد و بعد از مرگ مادرش خواهرش بنام فیروزه اردشیر این کار نیک را انجام میداده . دیگر این که روز اخر پنجی گوسفندی را می بریده و به تمام خانه ها گوشت گوسفند می داده که خدای نکرده خانواده ای در این روز عزیز خجالت فرزندانش را نکشد . این رسم هنوز هم بوسیله فرزندش ادامه دارد . یاد و خاطره و کار نیکشان را ارج می نهیم .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نقش اهالی مزرعه کلانتر در پاسداری از پیر سبز
کیومرث سامیا کلانتری
مقد مه
در یک روز دل گیر پاییزی بانو همسر سام داداشیرخادمی با کوله باری از غم و لحافی که بدو ش داشت وارد خانه اش در مزرعه کلانتر شد اهالی بدیدارش امدند چون بیشتر عمرش را در پیر سبز گذرانده بود و کمتر در مزرعه کلانتر,
بانو روی لحافی که تنها داراییش از پیر سبز بود و با خود اورده بود نشست و به احوال پرسی اهالی جواب داد و وقتی که اهالی رفتند دخترش هما در کنارش بود و از وی پر ستاری کرد ولی پرستاری از مادر دیری نپایید و بانو روی لحافی که تمام عمر یاورش بود جان داد
بانو در تاریخ پانرده ابان ماه یک هزار و سیصد شصت و شش پس از بیرون راند نش از پیر سبز که هشت پشت وی و همسرش در خدمت پیر سبز بودند بر سر اعتقا د ش به پیر جان با خت و به همین سادگی خاطرات نزدیک به ششصد سال که خود واجدادش در خدمت پیر بوده اند با خود بگور برد بدون اینکه کسی از گذشته انها اطلا عی داشته باشد شوربختانه جامعه ایرانی و بخصوص جامعه زرتشتی باور ندارند که گذشته چراغ راه اینده است چون کمتر نوشته شده تا برای ایند گان بماند ما اکنون بیشتر دانسته هایمان از گذشتگانمان و رنج هایی که برده اند را در سفر نامه خارجی ها که به ایران سفر کرده اند می خوانیم .
بعد از مرگ روانشاد بانو, من با باز مانده این خا دمین بنام بهرام خسرو خادمی گفتگویی داشتم و برای اشنایی با مشکلا ت خادمین زیارتگاه ها پای صحبت روانشاد وهبیز خادم پیر هریشت و جمشید ویرابی خادم پیر بانو نشستم و مصا حبه ام در امرداد چاپ شد این گفت و شنود برای من سوال های زیادی بجای گذاشت که برای جواب بانها به زمان و تحقیق بیشتری نیاز بود ان چه می نویسم گوشه ای از زندگی این خدمت گزاران راستین جامعه زرتشتی است امیدوارم اگر لغزشی در نوشته ام بود و شما اطلا ع بیشتری از ان دارید یاری ام نمایید که بی نها یت سپاس گزارتا ن خواهم شد این را نیز بگویم که من به غیر از خادمین از کسانی که باعث از هم پاشیدگی این اعتقاد شده اند نامی نخواهم برد که خدای نکرده پر یشان کنم دلی , بیشتر به زندگی انها در پیر سبز و این که هیچ وسیله ای مثل امروز نبود و جاده پیر هم مال رو بود و می توانستی یا پیاده یا با الاغ رفت و امد نمایی و اینکه در ان زمان فقط پنج روز در سال مردم بزیارت می رفتند و بقیه سال را خادمین تنها در گوشه این کوهستان روزگار می گزراندند تا چراغ پیر را روشن نگاه دارند
با سپاس از یکایک شما
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
مقد مه
در یک روز دل گیر پاییزی بانو همسر سام داداشیرخادمی با کوله باری از غم و لحافی که بدو ش داشت وارد خانه اش در مزرعه کلانتر شد اهالی بدیدارش امدند چون بیشتر عمرش را در پیر سبز گذرانده بود و کمتر در مزرعه کلانتر,
بانو روی لحافی که تنها داراییش از پیر سبز بود و با خود اورده بود نشست و به احوال پرسی اهالی جواب داد و وقتی که اهالی رفتند دخترش هما در کنارش بود و از وی پر ستاری کرد ولی پرستاری از مادر دیری نپایید و بانو روی لحافی که تمام عمر یاورش بود جان داد
بانو در تاریخ پانرده ابان ماه یک هزار و سیصد شصت و شش پس از بیرون راند نش از پیر سبز که هشت پشت وی و همسرش در خدمت پیر سبز بودند بر سر اعتقا د ش به پیر جان با خت و به همین سادگی خاطرات نزدیک به ششصد سال که خود واجدادش در خدمت پیر بوده اند با خود بگور برد بدون اینکه کسی از گذشته انها اطلا عی داشته باشد شوربختانه جامعه ایرانی و بخصوص جامعه زرتشتی باور ندارند که گذشته چراغ راه اینده است چون کمتر نوشته شده تا برای ایند گان بماند ما اکنون بیشتر دانسته هایمان از گذشتگانمان و رنج هایی که برده اند را در سفر نامه خارجی ها که به ایران سفر کرده اند می خوانیم .
بعد از مرگ روانشاد بانو, من با باز مانده این خا دمین بنام بهرام خسرو خادمی گفتگویی داشتم و برای اشنایی با مشکلا ت خادمین زیارتگاه ها پای صحبت روانشاد وهبیز خادم پیر هریشت و جمشید ویرابی خادم پیر بانو نشستم و مصا حبه ام در امرداد چاپ شد این گفت و شنود برای من سوال های زیادی بجای گذاشت که برای جواب بانها به زمان و تحقیق بیشتری نیاز بود ان چه می نویسم گوشه ای از زندگی این خدمت گزاران راستین جامعه زرتشتی است امیدوارم اگر لغزشی در نوشته ام بود و شما اطلا ع بیشتری از ان دارید یاری ام نمایید که بی نها یت سپاس گزارتا ن خواهم شد این را نیز بگویم که من به غیر از خادمین از کسانی که باعث از هم پاشیدگی این اعتقاد شده اند نامی نخواهم برد که خدای نکرده پر یشان کنم دلی , بیشتر به زندگی انها در پیر سبز و این که هیچ وسیله ای مثل امروز نبود و جاده پیر هم مال رو بود و می توانستی یا پیاده یا با الاغ رفت و امد نمایی و اینکه در ان زمان فقط پنج روز در سال مردم بزیارت می رفتند و بقیه سال را خادمین تنها در گوشه این کوهستان روزگار می گزراندند تا چراغ پیر را روشن نگاه دارند
با سپاس از یکایک شما
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
نقش اهالی مزرعه کلانتر در پاسداری از پیر سبز
درسال نهصد و هفت هجری قمری شاه اسما عیل به سلطنت رسید و سلسله صفویه را بنیان نهاد و در سال نهصدو هشت هجری قمری در تبر یز تاج گذاری کرد هم زمان با تاج گذاری دین رسمی در ایران را شیعه اعلام نمود اطرافیانش بوی گفتند که بیشتر مردم ایران سنی مذ هب هستند و نمی توان باین راحتی انها را وادار به تغییر د ین کرد وی گفت خداوند و اییمه اطهار با من اند اگر رعیت نا فرمانی کند گردن میزنم و از اینجا است که بدبختی و سیه روزی جامعه زرتشتی اغاز میشود انهم با قز باش هایی که اطرا فش را گرفته بودند مثال کوچکش این که زمانی که شیبک خان ازبک را کشتند گفت کسانی که مرا دوست دارند از گوشت تن این دشمن بخورند قز باش ها مانند لاش خور برای خوردن این جنازه خون ا لود بجان هم افتادند این مثال را گفتم تا یاد اوری کنم زرتشتیان که در ان زمان نه دین شان قابل قبول بود و نه خودشان در چه وضعی قرار داشتند انهایی که سنی مذهب را این چنین کشتند وای بحال زرتشتی ها.
درست نمید ا نیم که به چه سبب زیر چنین فشار و ظلمی موبد مرزبان که موبدی است دانشمند و از اها لی مزرعه کلانتر راهی پیر سبز میگردد. آیا برای نجات جان خود یا خانواد ه یا جامعه زرتشتی موبد مرزبان چنین تدبیری میاندیشد. راستش را بخواهید دقیق نمیدانیم از کی و چند سال موبد مرزبان بعنوان خاد م پیر در پیر سبز بوده ولی این را میدانیم که تنها فرزند ش بنام آبادان که جوانی برومند و ورزیده بوده در جوانی برای کمک به پدر راهی پیر سبز میگردد و در نگهداری و روشن نگه داشتن چراغ پیر پد ر را یاری میدهد آبادان چون جوان بود و ورزیده روزها از کوه پایین میرفت و هیزم که آن زمان تنها وسیله سوخت خانواده بود می کند و با خود به بالا می آورد و انبار میکرد تا زیارت کنندگان که میایند هیزم برای سوزاندن داشته باشند و بعضی مواقع هم به کسانی که برای کند ن هیزم از روستا ها آمد ه بودند کمک میکرد این هم یاری کم کم باعث دوستی آنها شد و بعضی مواقع که آنها در برف و سرما گیر میکردند باطاق کوچک ولی گرم آبادان پناه می بردند و ابادان از چای گرم از انها پذیرایی میکرد دوستی و هم کاری آنها ادامه داشت تا جایی که آبادان بعضی مواقع از آنها می خواست اگر بطرف روستایی نزدیک مزرعه کلانتر میروند به مزرعه کلانتر هم بروند و برای مادرش و فامیل هیزم می فرستاد و در باز گشت خانواده آبادان برای وی نان و آرد و روغن میفرستا دند که در گوشه کوه چیزی برای خوردن داشته باشد ناگفته نماند آنهایی که این ها را برای آبادان می آوردند در خوردنش نیز با وی شریک بودند این چند نفری که به مزرعه کلانتر رفت و آمد میکر د ند روزهایی که در مزرعه بودند با دریافت مزد و غذا برای کشاورزان کار میکردند و شب ها در کاروانسرایی که اکنون خراب کرده اند می خوابیدند و بعد از چند روز دو باره برای آوردن هیزم به کوه میرفتند و سری هم به آبادان می زدند این دوستی بقدری ریشه دواند و محکم شد که آبادان بعضی مواقع یکی از آنها که خیلی مورد احترام و علاقه اش بود دو سه روزی پیر را باو می سپرد و برای سرکشی بخانه و کشاورزی ا ش به مزرعه کلانتر می رفت و آن ها هم که بمز رعه می رفتند و به کشاورزان مزرعه کلانتر کمک میکردند کم کم در آنجا ماندگار شدند و قطعه زمینی گرفتند خانه ای ساختند و بعضی مواقع هم بکوه میرفتند و برای اهالی مزرعه کلانتر هیزم می آوردند و این همکاری تا زمان خادمی روانشاد خسرو خادمی ادامه داشت نا گفته نماند روانشاد آبادان مابین آنها و جامعه زرتشنی دوستی بوجود آورد که چند قرن ادامه داشت آبادان به کار هایش و مردم داری اش در پیر سبز ادامه میداد و تنها فرزند ش بنام صندل در نو جوانی چون زرتشتیان در آن زمان نمی توانستند درس بخوانند با خود به پیر سبز می برد و چند روزی در آنجا نگا ه می داشت تا بیاموزد که بعد از پد ر چه باید بکند و به تنهایی در کوه عا د ت کند. آبادان نمی دانست که چرخ روزگار برای فرزند ش صندل سر نوشت دیگری رقم زده است سر نوشتی درد نا ک که نظیرش تا کنون کمتر کسی دیده یا شنیده.
صندل زمان جوانی که پدرش زندگی را بدورد گفت با وجودی که تنها فرزند خانواده بود مادرش او را روانه پیر سبز کردو خود بکار کشاورزی پرداخت> صندل چون جوان بود و پر نشاط صبح زود که از خواب بیدار می شد پس از رسیدگی بکار های پیر چون راهی را پیدا کرده بود که میتوانست از آن راه به بالای کوه پشت پیر برود و ازآن بالا تا دور دست را نگاه کند و این برایش یک نوع تفریح شده بود . مردی هم که در پیر با او بود و نامش حسن و باوحسنی میگفتند گاهی وقت ها در این کوه پیمایی او را همراهی میکرد این دو نفر چنان به هم انس پیدا کرده بودند که حسنی بیشتر وقتش را در پیر سبز میگذراند و جالب این که حسنی هم به پیر اعتقاد داشت و بآن احترام می گذاشت و بعضی مواقع صندل حسنی را در پیر می گذاشت و خود بمزرعه کلانتر میرفت و به زن و فرزندش سر میزد و بر می گشت . چند سالی این برنامه ادامه داشت . یک روز که به بالای کوه می رفتند حسنی غاری را پیدا کرد که دهانه ورودی اش معلوم نبود آنرا به صندل نشان داد صندل گفت خوب است ظروف مسی که داریم باین جا بیاوریم و پنهان کنیم و چند روز مانده به وقت زیارت بر گردانیم تا اگر دزدان آمدند چیزی پیدا نکند که بدزدند از آن روز به بعد هر وقت که می خواستند بالای کوه پیر بروند مقداری از این ظروف را با خود می بردند و به داخل غار می گذاشتند . یک روز که بالای کوه پیر نشسته بودند حسنی گفت مثل این که کسانی برای زیارت می آیند نگاه کن صندل از کوه پایین آمد و چون فا صله کم شد توانست تشخیص دهد چند سوار را دید که اسب داشتند . به بالا رسیده بودند که حسنی هنوز پشت کوه بود جلو نیامد چون آنها اسلحه داشتند صدایی شنید ولی واضح نبود چه می گویند یک ساعتی از این ماجرا نگذ شته بود که سواران دیگری پایین کوه پیدا شدند این ها که بالا بودند اسب هایشان را بر داشتند و از راه باغ گلزار رفتند بعد از آن که انها رفتند گروه دیگری به سراغ صندل امدند و چیزی گفتند و صندل با دست اشاره کرد که حسنی فقط حرکت دست صندل را می دید ولی از حرف هایشان چیزی نمی فهمید زمانی که گروه دوم داشتند از کوه پایین می رفتند حسنی آمد و پرسید آنها که بودند و چه می خواستند صندل گفت گروه اولی که امدند دزد بودند و گروه دوم مامور بودند و بدنبال دزد . دزد ها زمانی که دیدند مامورین دنبال شان هستند از من راه فرار خواستند و من راه باغ گلزار را نشانشان دادم مامورین هم سراغ دزد ها گرفتند و می خواستند بدانند از این جا راهی است که به آبادی بخورد و من نشانشان دادم . حسنی گفت حالا که اینها دزد بودند شاید دوباره بر گردند من بقیه ظرف ها را بداخل غار می برم و می آیم زمانی که بر می گشت از دور صدایی شنید که داخل کوه می پیچید و بیشتر داد و بیداد بود تا حرف زدن معمولی فقط این را شنید که کسی که فریاد می زد گفت مگر به تو نگفتم که نگو ما از کدام طرف رفتیم من از دور دست هایت را دیدم که راهی که ما رفته بودیم به انها نشان دادی صندل گفت اگر جای شما را نشان داده بودم که می آمدند و شما را دستگیر می کردند و اگر دست تکان دادم داشتم راهی که آنها را به آبادی می رساند نشانشان می دادم . حسنی از پشت کوه د ید که صندل را کتک زدند و دست هایش را گرفتند و بردند و بعد از چند دقیقه صدای فریاد صندل را شنید و بعد از آن ناله هایش را. حسنی نمی دانست چه می کنند ولی بوی آتش هیزم و بوی کباب فضا را پر کرده بود ساعتی بعد انها رفتند و حسنی با ترس و لرز جلو آمد و دنبال صندل می گشت به سراغ اشپز خانه ای رفت که از آن دود بیرون می آمد از سوراخ بالای آشپز خانه نگاه کرد تمام هیزم ها را سوزانده بودند و چوبی که صندل را از آن آویزان کرده بودند داشت دود میکرد بیچاره صندل را با تناب باین چوب بسته بودند و از سوراخ آشپز خانه آویزان کرده بود ند و تمام هیزم ها را آتش زده بودند و او را زنده زنده سوزانده بودند
برای اردشیر مرگ پدرآن هم با این وضع دل خراش درد ناک بود ولی تصور این که پیر تنها بماند غیر قابل تصور بود . فکر کرد امانتی از گذشتگان به او سپرده شده و او نیز باید بهتر و آباد تر بایندگان بسپرد
سمت راست پیر کوهی است به نام کوه سرخ که تقر یبا مقدار کمی ازآان درآان زمان صاف بود اردشیر به فکر افتاد کهآانجا را سنگ چین کند و دیواره ا ی درست کند و خاک بیاورد درآانجا کرت درست کند و چیز بکارد سال اول گندم کاشت و محصول خوبی بر داشت کرد و سال بعد کرت دیگری درست کرد و اطرافش را انگور کاشت در این کارها حسنی با وجودی که پیر شده بود با پسرش محمد که او را مند صدا میکردند همکاری میکردند و از محصولاتش نیز با هم استفاده میکردند لازم بیادآاوری است که این کرت ها تا زمان خادمی خسرو و بانو وجود داشت و در آن کشت میکردند ناگفته نماند که روانشاد سام هم باغی قسمت پایین درست کرد که هنوز موجود است . شوربختانه اردشیر زیاد عمر نکرد چون تنگی نفس داشت و همین تنگی نفس باعث مرگش شد . آنهایی که سن و سالی ازشان گذشته خوب میدانند که بانو و حسرو هم تنگی نفس داشتند شاید ارثی است یا سرمای شب های کویر که بایستی نیمه شب به پیر سر میزدند که مبا دا چراغش حاموش شود. بعد از اردشیر تنها پسرش ترک به پیر سبز رفت و خدمت به پیر را پیشه کرد . از ترک زیاد نمیدانیم فقط این را میدانیم که آدمی پشت کار دار و جدی بوده و از حیواناتی که درآن موقع در کوه های پیر بودند مثل قوچ کوهی . ببر پلنگ و . . . . ترسی نداشته و به فرزندانش سفارش کرده که اگر به آنها کاری نداشته باشند حیوانات هم با آنها کاری ندارند . دیگر این که ترک از خود سه پسر به نام های اردشیر دادشیر و رستم بجای گذاشته که این در این فامیل تا آن زمان بی سابقه بوده و هر سه پسر در سال به نوبت به کمک پدر می رفتند و او را یاری میدادند
سه برادر طوری برنامه ریزی کرده بودند که بیشنر مواقع دو نفر شان با هم پای پیر باشند و یکی در مزرعه کلانتر . بعد از آن که ازدواج هم کردند این برنامه ادامه داشت یعنی دو نفری باهم به پیر خدمت میکردند
یک شب سرد پاییزی اردشیر بلند شد و چراغ دستی اش را روشن کرد تا به پای پیر برود برادرش دادشیر را بیدار نکرد چون صبح خیلی زود بیدار میشد و نظافت پیر را انجام میداد . داشت لباس می پوشید که صدای پنجه حیوانی را شنید که بدر اطاقشان کشیده می شد برادرش دادشیر را بیدار کرد و دو نفری پشت در ایستادند که اگر می خواهد در را باز کند و بزور توی اطاقشان بیاید بتوانند جلو باز شدن در را بگیرند در را کمی باز کردند و پشت در انتظار کشیدند . نا گهان پنجه خون آلود پلنگی از لای در بدرون آمد دادشیر آنرا لمس کرد و گفت مثل این که خاری توی پنجه این بی زبون فرو رفته و چراغ را نزدیک آورد و دادشیر نگاه کرد و جای خون ریزی و خار را پیدا کرد . خار را از پنجه پلنگ بیرون آورد و کمی روغن خوراکی که داشت روی آن مالید و پنجه خون آلود را با دست هایش نوازش کرد و پنجه را پس زد . زمانیکه اردشیر در را باز کرد که به پای پیر برود سرک کشید ولی از پلنگ خبری نبود چون او رفته بود با ترس و لرز پای پیر رفت و بر گشت و در اطاق را محکم بست و خوابید . شب بعد همین که چراغ را روشن کرد که به پای پیر برود باز هم صدای پنجه حیوانی شنید که بدر اطاقشان کشیده می شد زیاد نترسید فقط گفت دیگر چه شده برادرش را بیدار کرد و کمی در را باز کردند ولی از پنجه حون آلود شب قبل خبری نبود چند لحظه صبر کردند و بعد در را باز کردند و چراغ را بیرون بردند اثری از پلنگ نبود خوب که توجه کردند دیدند که یک قوچ کوهی در تاریکی اقتاده گلویش را پلنگ گرقته و آنرا خفه کرده و برای آنها آورده دادشیر رو کرد به برادرش و گفت د نیای عجیبی است آدم ها می آیند و جد ما را به خاطر کاری که نکرده زنده زنده در آتش می سوزانند ولی پلنگی وحشی بخاطر کار کوچکی که برایش انجام دادیم این چنین از ما قدر دانی می کند راستی کدام را وحشی بنامیم آن آدم ها یا این پلنگ را
درست نمید ا نیم که به چه سبب زیر چنین فشار و ظلمی موبد مرزبان که موبدی است دانشمند و از اها لی مزرعه کلانتر راهی پیر سبز میگردد. آیا برای نجات جان خود یا خانواد ه یا جامعه زرتشتی موبد مرزبان چنین تدبیری میاندیشد. راستش را بخواهید دقیق نمیدانیم از کی و چند سال موبد مرزبان بعنوان خاد م پیر در پیر سبز بوده ولی این را میدانیم که تنها فرزند ش بنام آبادان که جوانی برومند و ورزیده بوده در جوانی برای کمک به پدر راهی پیر سبز میگردد و در نگهداری و روشن نگه داشتن چراغ پیر پد ر را یاری میدهد آبادان چون جوان بود و ورزیده روزها از کوه پایین میرفت و هیزم که آن زمان تنها وسیله سوخت خانواده بود می کند و با خود به بالا می آورد و انبار میکرد تا زیارت کنندگان که میایند هیزم برای سوزاندن داشته باشند و بعضی مواقع هم به کسانی که برای کند ن هیزم از روستا ها آمد ه بودند کمک میکرد این هم یاری کم کم باعث دوستی آنها شد و بعضی مواقع که آنها در برف و سرما گیر میکردند باطاق کوچک ولی گرم آبادان پناه می بردند و ابادان از چای گرم از انها پذیرایی میکرد دوستی و هم کاری آنها ادامه داشت تا جایی که آبادان بعضی مواقع از آنها می خواست اگر بطرف روستایی نزدیک مزرعه کلانتر میروند به مزرعه کلانتر هم بروند و برای مادرش و فامیل هیزم می فرستاد و در باز گشت خانواده آبادان برای وی نان و آرد و روغن میفرستا دند که در گوشه کوه چیزی برای خوردن داشته باشد ناگفته نماند آنهایی که این ها را برای آبادان می آوردند در خوردنش نیز با وی شریک بودند این چند نفری که به مزرعه کلانتر رفت و آمد میکر د ند روزهایی که در مزرعه بودند با دریافت مزد و غذا برای کشاورزان کار میکردند و شب ها در کاروانسرایی که اکنون خراب کرده اند می خوابیدند و بعد از چند روز دو باره برای آوردن هیزم به کوه میرفتند و سری هم به آبادان می زدند این دوستی بقدری ریشه دواند و محکم شد که آبادان بعضی مواقع یکی از آنها که خیلی مورد احترام و علاقه اش بود دو سه روزی پیر را باو می سپرد و برای سرکشی بخانه و کشاورزی ا ش به مزرعه کلانتر می رفت و آن ها هم که بمز رعه می رفتند و به کشاورزان مزرعه کلانتر کمک میکردند کم کم در آنجا ماندگار شدند و قطعه زمینی گرفتند خانه ای ساختند و بعضی مواقع هم بکوه میرفتند و برای اهالی مزرعه کلانتر هیزم می آوردند و این همکاری تا زمان خادمی روانشاد خسرو خادمی ادامه داشت نا گفته نماند روانشاد آبادان مابین آنها و جامعه زرتشنی دوستی بوجود آورد که چند قرن ادامه داشت آبادان به کار هایش و مردم داری اش در پیر سبز ادامه میداد و تنها فرزند ش بنام صندل در نو جوانی چون زرتشتیان در آن زمان نمی توانستند درس بخوانند با خود به پیر سبز می برد و چند روزی در آنجا نگا ه می داشت تا بیاموزد که بعد از پد ر چه باید بکند و به تنهایی در کوه عا د ت کند. آبادان نمی دانست که چرخ روزگار برای فرزند ش صندل سر نوشت دیگری رقم زده است سر نوشتی درد نا ک که نظیرش تا کنون کمتر کسی دیده یا شنیده.
صندل زمان جوانی که پدرش زندگی را بدورد گفت با وجودی که تنها فرزند خانواده بود مادرش او را روانه پیر سبز کردو خود بکار کشاورزی پرداخت> صندل چون جوان بود و پر نشاط صبح زود که از خواب بیدار می شد پس از رسیدگی بکار های پیر چون راهی را پیدا کرده بود که میتوانست از آن راه به بالای کوه پشت پیر برود و ازآن بالا تا دور دست را نگاه کند و این برایش یک نوع تفریح شده بود . مردی هم که در پیر با او بود و نامش حسن و باوحسنی میگفتند گاهی وقت ها در این کوه پیمایی او را همراهی میکرد این دو نفر چنان به هم انس پیدا کرده بودند که حسنی بیشتر وقتش را در پیر سبز میگذراند و جالب این که حسنی هم به پیر اعتقاد داشت و بآن احترام می گذاشت و بعضی مواقع صندل حسنی را در پیر می گذاشت و خود بمزرعه کلانتر میرفت و به زن و فرزندش سر میزد و بر می گشت . چند سالی این برنامه ادامه داشت . یک روز که به بالای کوه می رفتند حسنی غاری را پیدا کرد که دهانه ورودی اش معلوم نبود آنرا به صندل نشان داد صندل گفت خوب است ظروف مسی که داریم باین جا بیاوریم و پنهان کنیم و چند روز مانده به وقت زیارت بر گردانیم تا اگر دزدان آمدند چیزی پیدا نکند که بدزدند از آن روز به بعد هر وقت که می خواستند بالای کوه پیر بروند مقداری از این ظروف را با خود می بردند و به داخل غار می گذاشتند . یک روز که بالای کوه پیر نشسته بودند حسنی گفت مثل این که کسانی برای زیارت می آیند نگاه کن صندل از کوه پایین آمد و چون فا صله کم شد توانست تشخیص دهد چند سوار را دید که اسب داشتند . به بالا رسیده بودند که حسنی هنوز پشت کوه بود جلو نیامد چون آنها اسلحه داشتند صدایی شنید ولی واضح نبود چه می گویند یک ساعتی از این ماجرا نگذ شته بود که سواران دیگری پایین کوه پیدا شدند این ها که بالا بودند اسب هایشان را بر داشتند و از راه باغ گلزار رفتند بعد از آن که انها رفتند گروه دیگری به سراغ صندل امدند و چیزی گفتند و صندل با دست اشاره کرد که حسنی فقط حرکت دست صندل را می دید ولی از حرف هایشان چیزی نمی فهمید زمانی که گروه دوم داشتند از کوه پایین می رفتند حسنی آمد و پرسید آنها که بودند و چه می خواستند صندل گفت گروه اولی که امدند دزد بودند و گروه دوم مامور بودند و بدنبال دزد . دزد ها زمانی که دیدند مامورین دنبال شان هستند از من راه فرار خواستند و من راه باغ گلزار را نشانشان دادم مامورین هم سراغ دزد ها گرفتند و می خواستند بدانند از این جا راهی است که به آبادی بخورد و من نشانشان دادم . حسنی گفت حالا که اینها دزد بودند شاید دوباره بر گردند من بقیه ظرف ها را بداخل غار می برم و می آیم زمانی که بر می گشت از دور صدایی شنید که داخل کوه می پیچید و بیشتر داد و بیداد بود تا حرف زدن معمولی فقط این را شنید که کسی که فریاد می زد گفت مگر به تو نگفتم که نگو ما از کدام طرف رفتیم من از دور دست هایت را دیدم که راهی که ما رفته بودیم به انها نشان دادی صندل گفت اگر جای شما را نشان داده بودم که می آمدند و شما را دستگیر می کردند و اگر دست تکان دادم داشتم راهی که آنها را به آبادی می رساند نشانشان می دادم . حسنی از پشت کوه د ید که صندل را کتک زدند و دست هایش را گرفتند و بردند و بعد از چند دقیقه صدای فریاد صندل را شنید و بعد از آن ناله هایش را. حسنی نمی دانست چه می کنند ولی بوی آتش هیزم و بوی کباب فضا را پر کرده بود ساعتی بعد انها رفتند و حسنی با ترس و لرز جلو آمد و دنبال صندل می گشت به سراغ اشپز خانه ای رفت که از آن دود بیرون می آمد از سوراخ بالای آشپز خانه نگاه کرد تمام هیزم ها را سوزانده بودند و چوبی که صندل را از آن آویزان کرده بودند داشت دود میکرد بیچاره صندل را با تناب باین چوب بسته بودند و از سوراخ آشپز خانه آویزان کرده بود ند و تمام هیزم ها را آتش زده بودند و او را زنده زنده سوزانده بودند
برای اردشیر مرگ پدرآن هم با این وضع دل خراش درد ناک بود ولی تصور این که پیر تنها بماند غیر قابل تصور بود . فکر کرد امانتی از گذشتگان به او سپرده شده و او نیز باید بهتر و آباد تر بایندگان بسپرد
سمت راست پیر کوهی است به نام کوه سرخ که تقر یبا مقدار کمی ازآان درآان زمان صاف بود اردشیر به فکر افتاد کهآانجا را سنگ چین کند و دیواره ا ی درست کند و خاک بیاورد درآانجا کرت درست کند و چیز بکارد سال اول گندم کاشت و محصول خوبی بر داشت کرد و سال بعد کرت دیگری درست کرد و اطرافش را انگور کاشت در این کارها حسنی با وجودی که پیر شده بود با پسرش محمد که او را مند صدا میکردند همکاری میکردند و از محصولاتش نیز با هم استفاده میکردند لازم بیادآاوری است که این کرت ها تا زمان خادمی خسرو و بانو وجود داشت و در آن کشت میکردند ناگفته نماند که روانشاد سام هم باغی قسمت پایین درست کرد که هنوز موجود است . شوربختانه اردشیر زیاد عمر نکرد چون تنگی نفس داشت و همین تنگی نفس باعث مرگش شد . آنهایی که سن و سالی ازشان گذشته خوب میدانند که بانو و حسرو هم تنگی نفس داشتند شاید ارثی است یا سرمای شب های کویر که بایستی نیمه شب به پیر سر میزدند که مبا دا چراغش حاموش شود. بعد از اردشیر تنها پسرش ترک به پیر سبز رفت و خدمت به پیر را پیشه کرد . از ترک زیاد نمیدانیم فقط این را میدانیم که آدمی پشت کار دار و جدی بوده و از حیواناتی که درآن موقع در کوه های پیر بودند مثل قوچ کوهی . ببر پلنگ و . . . . ترسی نداشته و به فرزندانش سفارش کرده که اگر به آنها کاری نداشته باشند حیوانات هم با آنها کاری ندارند . دیگر این که ترک از خود سه پسر به نام های اردشیر دادشیر و رستم بجای گذاشته که این در این فامیل تا آن زمان بی سابقه بوده و هر سه پسر در سال به نوبت به کمک پدر می رفتند و او را یاری میدادند
سه برادر طوری برنامه ریزی کرده بودند که بیشنر مواقع دو نفر شان با هم پای پیر باشند و یکی در مزرعه کلانتر . بعد از آن که ازدواج هم کردند این برنامه ادامه داشت یعنی دو نفری باهم به پیر خدمت میکردند
یک شب سرد پاییزی اردشیر بلند شد و چراغ دستی اش را روشن کرد تا به پای پیر برود برادرش دادشیر را بیدار نکرد چون صبح خیلی زود بیدار میشد و نظافت پیر را انجام میداد . داشت لباس می پوشید که صدای پنجه حیوانی را شنید که بدر اطاقشان کشیده می شد برادرش دادشیر را بیدار کرد و دو نفری پشت در ایستادند که اگر می خواهد در را باز کند و بزور توی اطاقشان بیاید بتوانند جلو باز شدن در را بگیرند در را کمی باز کردند و پشت در انتظار کشیدند . نا گهان پنجه خون آلود پلنگی از لای در بدرون آمد دادشیر آنرا لمس کرد و گفت مثل این که خاری توی پنجه این بی زبون فرو رفته و چراغ را نزدیک آورد و دادشیر نگاه کرد و جای خون ریزی و خار را پیدا کرد . خار را از پنجه پلنگ بیرون آورد و کمی روغن خوراکی که داشت روی آن مالید و پنجه خون آلود را با دست هایش نوازش کرد و پنجه را پس زد . زمانیکه اردشیر در را باز کرد که به پای پیر برود سرک کشید ولی از پلنگ خبری نبود چون او رفته بود با ترس و لرز پای پیر رفت و بر گشت و در اطاق را محکم بست و خوابید . شب بعد همین که چراغ را روشن کرد که به پای پیر برود باز هم صدای پنجه حیوانی شنید که بدر اطاقشان کشیده می شد زیاد نترسید فقط گفت دیگر چه شده برادرش را بیدار کرد و کمی در را باز کردند ولی از پنجه حون آلود شب قبل خبری نبود چند لحظه صبر کردند و بعد در را باز کردند و چراغ را بیرون بردند اثری از پلنگ نبود خوب که توجه کردند دیدند که یک قوچ کوهی در تاریکی اقتاده گلویش را پلنگ گرقته و آنرا خفه کرده و برای آنها آورده دادشیر رو کرد به برادرش و گفت د نیای عجیبی است آدم ها می آیند و جد ما را به خاطر کاری که نکرده زنده زنده در آتش می سوزانند ولی پلنگی وحشی بخاطر کار کوچکی که برایش انجام دادیم این چنین از ما قدر دانی می کند راستی کدام را وحشی بنامیم آن آدم ها یا این پلنگ را
اردشیرپسری بنام خسرو داشت و دادشیر نیز پسری بنام سام ورستم نیز دختری بنام بانو . سام وبانو یعنی پسر عمو با دختر عمو ازدواج کردند . سام و خسرو هم که پسر عمو بودند به نوبت از پیر نگه داری میکردند تا هم بکار کشاورزی شان در مزرعه کلانتر برسند و هم به پیر خدمت کنند . سال های طولانی این دو نفر به پیر خدمت کردند تا این که یک روز سام دادشیر از بالای خیله به پایین افتاد و او را به دکتر رساندند ولی بعلت پارگی رگ قلبش جان داد . بعد از فوت سام بانو همسرش جای او را گرفت چون بانو در قبال پیر تعهد داشت هم از طرف پدر و هم از طرف شوهرش .سختی زندگی بانو از این جا شروع شد چون هم باید به پیر خدمت کند و هم به بچه ها یش برسد بانو و خسرو با کمک هم دیگر به پیر خدمت کردند و به زندیگی شان در مزرعه کلانتر هم می رسیدند تا این که اب چشمه مزرعه کلانتر خشک شد و زندگی در مزرعه کلانتر سخت پسر و دختر بانو روانه تهران شدند و بانو ماندگار دایمی پیر سبز همرا با خسرو شبانه روز در خدمت پیر بودند و هر دفعه که پسرانشان به دیدارشان می رفتند بان ها سفارش میکردند که خودشان را اماده کنند که باید به پای پیر بیایند . غافل از این که سرنوشت برایشان جور دیگری رقم می خورد . پسر عموی بانوو همکارش زندگی را بدرود گفت و فرزند ش بهرام جای پدر را گرفت تا بانو تنها نباشد . بانو و بهرام در پیر سبز مشغول خدمت کردن بودند که از دادگاه اردکان یزد حکمی برایشان اوردند که باید پیر سبز را تخلیه کنند و از پیر سبز بروند . بانو ظرف های مسی را که داخل غار کوه از قدیم پنهان کرده بودند را تحویل داد و هرچه موجود بود تحویل داد و تنها دارای اش که تمام عمر با او بود یعنی لحافش را بر داشت و داخل وانتی گذاشت و بدون این که بداند چه کرده که باید از پیر برود با بهرام روانه مزرعه کلانتر شدند . بانو بیشتر از سه روز نتوانست دوری پیر را تحمل کند توی لحافی که از پیر با حود اورده بود جان داد و بهرام هم بعد از مدتی کسالت زندگی را بدرود گفت
و پرونده هشت پشت خادمین راستین پیر سبز بسته شد روانشان شاد و کار های نیک شان چراغ راه ایندگان باد
پایان داستان
و پرونده هشت پشت خادمین راستین پیر سبز بسته شد روانشان شاد و کار های نیک شان چراغ راه ایندگان باد
پایان داستان